۳ آبان ۱۳۸۷

ویژه اکتبر سرخ


گرامی باد سالروز انقلاب اکتبر، پیروز باد کمونیسم!



چند سرود انقلابی به زبان روسی(بعضی لینکها غیرمستقیم است):


سرودهایی به زبانهای دیگر(لینک غیر مستقیم)

اکتبر 1917(آلمانی)
لنین (آلمانی)
لنین و استالین(ایتالیایی)


درباره انقلاب:
ده روزی که دنیا را لرزاند - جان رید
تاریخچه حزب کمونیست شوری 1 2 3




لنین:

استالین:

دیگران:



لنین کبیر، رهبر انقلاب اکتبر 1917 روسیه

۲۶ مهر ۱۳۸۷

معرفی کتاب:

نظر شما را به خواندن این نوشته آموزنده جلب می کنم...

دنیای آرزویم

دنیای آرزویم

ناصح مردوخ

بنشین تا با تو بگویم

از دنیای آرزویم

دنیایی که از پشت تفنگم می بینمش

وقتی که می جنگم

می بینمش

که آنجا دیگر جنگی نه، تفنگی نه، زوری نه

تا به زور براندازیم

می بینمش

که آنجا دیگر سرمایه کار را قیچی نمی کند

کس را کسی اجیر نمی گیرد

آنجا دیگر

نیاز را با نان در جنگ نمی بینی

اندیشه ها و پنجه ها و ربات ها

می سازند و می سازند

از نان و شادی و دانش و زیبایی

هر آنچه را که بخواهی

اما دیگر در هیچ کارخانه نمی سازند

نه قفلی، نه گاوصندوقی ، نه دستبندی ، نه کلاه خودی

آنجا دیگر پلیسی و آخوندی نمی بینی

مگر صورتک هایشان را در باغ وحش پارک محله

بنشین

تا با تو بگویم

از دنیای آرزویم

دنیایی که نام قشنگش را هر شب

بر دیوار خانه های فولادشهر و زورآباد می نویسند

نامی که هر صبح عزمی دوباره در دلمان نقش می کند

نامی که هر روز بوزینه ها آن را با فرچه هایی چون

ریش ها و کینه هایشان سیاه، سیه پوش می کنند

اما نام قشنگ دنیایم

از زیر آن سیاهی ها هم می گوید

آنجا

هر جا که می روی زیبا شهر است

با مردمی گشاده دل

با خانه هایی سرشار از عشق و دوستی

دیوار خانه ها

تازه اگر دیواری باشد

گلبافه های اطلسی و شمشادند

که مرزهای نازک خوشبختی را نشانه می کند

آنجا

صفای عشق

از بند زور و زر

از پیله دروغ و ریاکاری آزاد است

زن یار و مرد یار، هر دو برابر

افسانه نیست این

باور کن این حقیقتی انسانی است

بنشین

تا با تو بگویم

از دنیای آرزویم

دنیایی که روز اول مه را

با آرزوی آمدنش هر سال

در صد هزار شهر چراغانی

در بیشمار کارخانه، خیابان، میدان

جشن و سرور جهانی برپا می کنیم

دنیایی که زیر سو سوی فانوس معدن

می بینم آسمان چراغانش را

دنیایی که در کویر خشک نفس گیر

می بینمش

به سبزی جنگل ها

می بینمش

به سرخی مشعل ها

آنجا من و تو یاریم

آنجا من و تو با همه یارانیم

با من مگو کجاست

همین جاست یار من

دنیای آرزوی من و تو همین دنیاست

روی همین زمین سفتی که زیر پای ماست

تنها باید که

زیر و رو شود

آری باید که زیر و رو شود

هر چه زود تر

با دست ما که ساخته ایم و می سازیم

باید که زیر و رو شود

هر چه زودتر

بگذار تا بازهم با تو بگویم

از دنیای آرزویم

۲۳ مهر ۱۳۸۷

ماترياليسم تاريخی و نظريه از "خود بيگانگی انسان

مقاله انتخابی:

"ماترياليسم تاريخی و نظريه از "خود بيگانگی انسان" ـ بخش دوم

پيام دامون

3- “انسان” از ”خود” بيگانه

1- چند تفاوت اساسی ميان مارکس و کسانی که نظريه “ازخودبيگانگی” را پس از وی در سده بيستم به عنوان نظريه اساسی در شناخت نظام سرمايه داری بکار گرفتند، وجود دارد. نخست اينکه پايبندی مارکس به وجه پايه ای اين نظريه يعنی “انسان باوری”، تنها بگونه ای نسبی (و درکنارمفاهيم طبقاتی بويژه پرولتاريا که درنقد فلسفه حق هگل ـ مقدمه او به جد او را مخاطب قرار می دهد)، و تا حدودی در دوره گذار وی بسوی تدوين نظريه ماترياليسم تاريخی و اقتصاد سياسی مارکسيستی وجود دارد و بر بستر تحول و تکامل وی و گسست وی از اين انديشه ها، رنگ می بازد و از بين می رود. مارکس دست نوشته های اقتصادی- فلسفی را انتشار نداد. مارکس ”مانيفست” که تاريخ جوامع را تاريخ مبارزه طبقات می خواند و مارکس کاپيتال که از خون آشامی ”سرمايه” سخن می راند و قهر انقلابی کارگران عليه دولت سرمايه داران، را مامای جامعه نو می خواند، ”اومانيست” نيست ولی هواداران نظريه بيگانگی برعکس، درست همان نکاتی را علم می کنند که مارکس از آنها گسست کرده بود. دوم اينکه درانديشه مارکس ”جوان” که درآنزمان هنوز زير نفوذ برخی انديشه های هگل و فوئر باخ قرار داشت، وجوه انقلابی قدرتمندی وجود داشت (1) در حاليکه درنظريه “ازخود بيگانگی” هيچ گونه وجوه انقلابی وجود ندارد؛ و سوم اينکه مارکس عناصری را تکامل می دهد که جنبه طبقاتی انديشه وی را مستحکم تر و تيز تر می کند. در حاليکه طرفداران نظريه بيگانگی برعکس، همين جنبه طبقاتی را کم رنگ يا بی رنگ می کنند.

2- بطور کلی، تداوم کاربرد مفهوم “کاراز خود بيگانه” درمکتب فرانکفورت، مارکسيسم غربی، چپ نو، پسامدرنها و...عموماَ به شکل گسست ازمفاهيم” اقتصادی” و”طبقاتی” مندرج درتحليل مارکس صورت گرفت. به اين ترتيب که ”کار” و ”کارگر” از اين مفهوم رخت بربستند و جای خود را به مفاهيمی کلی و غير طبقاتی چون ”انسان” از خود بيگانه و بيگانگی ”انسانها” از يکديگر دادند. ”بيگانگی” بگونه ای تام، تبديل به مقوله ای فلسفی- انسان شناسانه وغير تاريخی می گردد. مارکسيسم که به روشنی اعلام می کند جهان بينی طبقه کارگر است تبديل به مارکسيسم “انسان باور” می شود و کانون پيشرفت ”انسانها”، حوزه ای مطلقاَ نظری، يعنی آشنايی با يک “ذات پيشينی” قرار داده می شود. اينها وجوه ايده آليستی اين نظريه است.

در بخش دوم اين نوشته، ما به برخی ويژگيهای اساسی انديشه و عمل هواداران اين نظريه از ديدگاه ماترياليسم تاريخی اشاره کرديم اينک به وجه پايه ای اين نظريه يعنی مسأله ”ذات انسانی” می پردازيم
.


الف - انسان از"کدام خود"، از"چه چيز خود" بيگانه گشت؟

يکم : انسان از سرشت انسانی خود بيگانه گشته است.

1- گفته می شود که انسان از”سرشت عام انسانی" خود ”بيگانه” گشته است و بايد به آن “بازگردد” و با آن ”آشنا” شود. در گذشته اين “سرشت يا ذات” انسانی، عموماَ مشخصاتی روانشناسانه تلقی می شد.اما اين نوع نگرش، از جانب مخالفين آن نقد گرديد. برطبق اين نقد، نمی توان يک سرشت عام انسانی تغيير ناپذيری را برای بشر فرض کرد که گويا در طول تاريخ ثابت بوده و بشربايد آنرا به خود و يا خود را به آن، پيوسته سازد.

آيا اين سرشت، چيزی ”موهوم” است که از نخستين روز برآمدن، به نهاد انسان آغازين سرشته شده و انسان به مرور از آن دورگشته (آنچه که در اديان به عنوان ”هبوط” انسان يا سقوط وی از جايگاه ملکوتی اش آمده است) و اين همه “سرگشتگی ها“ و”گم گشتگی ها”، پی آمد آن دوری از ”گوهرانسانی” است؛ پس آدمی بايد برای پايان بخشيدن به اين “بدبختی ها” و ”فلاکتها”، جستجوی ”گوهر” خويش کند، آنرا دريابد و به “اصل خويش” بازگردد؟ و يا خير! به شکلی “مشخص” در جوهر انسان نخستين وجود داشته است و از آغاز با وجود اين انسان نخستين، عجين بوده است؟

ترديدی نيست که در صورت نخست ما با “عرفان” (قرون وسطايی، هگلی، مولوی) روبروييم که کسانی که از”سرشت انسانی” صحبت می کنند، ظاهراَ چنين چيزی را مد نظر نداشته اند.(2) درصورت دوم با ”رمانتيسيسم” (روسويی- رمانتيک ها و...) طرف هستيم. سخت است که بتوان انسان فاقد ”تمدن” و بی فرهنگ نخستين را (گرچه در دل “طبيعت” و دور از جامعه صنعتی “آزارنده”ی کنونی و با روابط توليدی “اشتراکی” و با ”روحيه اجتماعی”، ظاهر ”آزاد” و”فارغ” می زيسته است) که تازه از عالم حيوانی خارج شده بود، دارای آنچنان سرشتی دانست که اينک، بايد به آن بازگشت!

2- گفته می شد که سرشت “نوع” انسان آنست که حرمت “همنوع” خود، انسان ديگر را، نکو دارد، نه او را به هزار”زور”، ”نيرنگ” و”تزوير” بچاپد يا بکشد. می دانيم که جوامع طبقاتی، خارج از اراده انسانها شکل گرفت و چنين ”سرشت“هايی را ايجاد کرد. تفاوت اساسی نوع آدمی با ”انواع” ديگر اينست که انسان توليد کننده وسائل مورد نيازخويش است. ابزارتوليد و روابط توليد دارد و”سرشت” وی وابسته و در کنش متقابل با وضع مشخص تاريخی آنهاست. اين نقد اساسی مارکس از چنين انديشه ای (و کلاَ هر انديشه “انسان باور”ی) است: «گوهر انسان امری تجريدی نيست که در هر فرد انسان نهفته باشد. در واقعيت خود، گوهرانسان مجموعه مناسبات اجتماعی است.» تزهايی درباره فوئر باخ، تز ششم. (تأکيدها از من است)

همچنين نادرست است که گمان کنيم بشر در طول تاريخ، از چيزی به نام سرشت ”انسانی” خود دور شده است و بنابراين، همه ی وظيفه ما ”بازگشت” به اين ”انسانيت” است. زيرا اگر برای ”انسانيت” بهترين مشخصه ها را در هر مرحله تاريخی در نظر گيريم، همواره در طول تاريخ، اين مشخصه ها، کم يا زياد، به تناوب، در سرشت و خوی بسی مردمان، موجود بوده است.

3- تاريخ تکامل زندگی اقتصادی- اجتماعی و سياسی- فرهنگی انسانها، درعين حال، تاريخ تکامل سرشت و خوی انسانها می باشد. در هر دوره تاريخی، وجوه مشترک سرشت های خاص و فردی انسانها در مجموع خود، تشکيل يک سرشت عام رامی دهد. اين سرشت عام به نوبه خود برای مردمان به مثابه سرشتی راهنما، آموزگاری عمومی يا تبلور ارزشهای والای انسانی تلقی گرديده، به وسيله مردمان از آن پيروی شده و در اشکال مشخصی، موجوديت يافته و به ياری آيين ها و سنن تداوم پيدا می کند.

در جوامع طبقاتی، بدليل جايگاه متضاد طبقات در توليد اجتماعی، اين سرشت دوگانه می گردد و ما با سرشت طبقات “استثمارکننده” و ستمگر و با سرشت طبقات “استثمار شونده” و ستمديده، طرف هستيم. گرچه سرشت های طبقات استثمارگر و استثمار شونده، با هم رابطه دارند و درهم تداخل و نفوذ می کنند، اما تمايز و استقلال آنها از يکديگر و تخاصم ميان آنها، امری محتوم است. بين سرشت طبقات استثمارگر برده دار، فئودال و سرمايه دار وجوه مشترکی موجود است، هرچند سرشت اين طبقات از يکديگر تمايز دارد. بين سرشت برده، دهقان و کارگر وجوه مشترک وجود دارد، گرچه از يکديگر متمايزند.(3)

4- نفی نسبی يا مطلق نکته شماره 3، يکی ازحلقه های کليدی ديدگاهی است که “از خود بيگانگی انسان“ را به نظريه تحليل مناسبات سرمايه داری تبديل می کند. اين نظريه با گرايش به”سرشت نوعی”، مفهوم”طبقات” و”مبارزه طبقاتی” را يا به طور کلی حذف می کند و يا آنرا در سايه مفهوم “انسان” و”آشتی طبقاتی” کمرنگ کرده و يگانگی انسانها (در قالب مفهوم يگانگی انسان با سرشت خويش) را موعظه می کند. اين آموزه، در واقع با برجسته کردن ديدگاه يگانگی “سرشت نوعی” انسان، بيش از آنکه بخواهد ناقد تفاسير نادرست از انديشه های مارکس باشد و يا به نقد ديکتاتوری های پرولتاريايی بنشيند، می خواهد در شکل و شيوه برخورد و مبارزه طبقه کارگر با طبقه سرمايه دار و طبقات ارتجاعی موثر باشد و در اين زمينه به نتايج مشخص عملی دست يابد. از ديدگاه اين نظريه کارگر بايد حرمت سرمايه دار (يا طبقات ارتجاعی) را نگه دارد و سرمايه دار نيز حرمت کارگر را. کارگر بايد تلاش نکند غير “انسانی” و با “خشونت” سرمايه دار را از قدرت خويش پايين بکشد. درنتيجه در پناه اين مفهوم، مبارزه طبقاتی انقلابی، قهر انقلابی و ديکتاتوری پرولتاريا (يعنی جوهر آموزش مارکس) تخطئه می شود. پيشتر به اين نکات باز خواهيم گشت.(4)

5- آنچه به عنوان وارونه ی چيزهايی که گفتيم می توانيم افزون کنيم اينست که بورژوازی کمونيستها را متهم می سازد که با ”سرشت انسانی” بيگانه اند. بورژوازی ادامه می دهد که شما می خواهيد مالکيت خصوصی را براندازيد. اما مگر نمی دانيد که مالکيت خصوصی در سرشت آدميانست و اين سرشت نمی پذيرد که آنرا حذف کنند يا وجودش را ناديده گيرند؟ بورژوازی در پايان می گويد که جامعه کمونيستی يک جامعه ازخود بيگانه است زيراازسرشت آدمی، از مالکيت “مقدس” خصوصی دور می شود.

6- پس شماری می گويند ما بايد به از خود بيگانگی های بشر پايان دهيم. شماری نيز می گويند ما نبايد با دست بردن در قواعد ديرپای زندگی، آدمی را نسبت به خود بيگانه گردانيم. آيا اين دو نظر در نقطه ای به يکديگر خواهند رسيد و به وجوه مشترکی دست خواهند يافت؟

7- برای انسان، آفرينش ”انسان نوين”، مفهوم و کنشی گشوده است که برای تحقق آن، نخست بايد طبقات از ميان بروند. نمی توان تصور کرد که ما بتوانيم در يک جامعه طبقاتی که طبقات استثمارگر و استثمارشونده دشمن يکديگرند، به سرشت ”نوعی” يگانه ای جامه عمل پوشانيم و”دشمنان خود را دوست بداريم”. ”بنی آدم” در جوامع طبقاتی “اعضای يکديگر” نيستند. هرچند کوتاه بياييم و بپذيريم که در آغاز از” گوهر يگانه ای”!؟ بوده باشند.(5)

در نظام کمونيستی بی طبقه، همپای رشد نيروهای مولد، همپای ايجاد، گسترش و تکامل روابط توليدی نوين ميان انسانها، وهمچنين برپايی، توسعه و تکوين مناسبات فرهنگی نو و تازه ميان انسانها، برای کسب يک سرشت تکامل يافته تر انسانی، چشم اندازهای گسترده ای ايجاد می شود. نمی توان چنين گشودگی و امکان گسترده ای را در قاموس ”خود” نوعی انتزاعی يا ثابتی که گويا از آن ”بيگانه” گشته و بايد به آن بازگردد، محصور کرد و به بند کشيد.

دوم : انسان از "توانايی خود به تغيير محيط و خويشتن" بيگانه گشته است.

1- اينک کمتر به چنين برداشت هايی از سرشت انسانی دست می زنند و اين ذات و سرشت را “توانايی تغيير محيط و همراه آن تغيير خويشتن”، ”عدم نظارت بر روند کار” و يا ”فعاليت آگاهانه و آزادانه” عنوان می کنند.(6)

2- “توانايی تغيير محيط و همراه آن تغيير خويشتن” نيز مفهومی انتزاعی است. در تاريخ تنها بطور مشخص می توان از توانايی “تغيير محيط” و ”تغيير خويشتن” سخن گفت. در طول تاريخ، انسان بوسيله کار خويش، محيط خويش را تغيير داده و همراه با آن خود را دگرگون کرده است. توانايی انسان برای دگرگون کردن محيط و خويشتن خويش، همواره تکامل يافته است.

“تغييرمحيط” بوسيله ”کار” و کار بوسيله “انسان” و ”ابزار” صورت می گيرد. انسان با آموزشها و مهارتهای تاريخی مشخص و با ابزار معين، محيط را دگرگون می کند. انسان نخستين با مهارت و ابزاری ابتدايی، برده و دهقان با آموزشها و مهارتهايی بهتر و با خيش و گاوآهن و کارگران با آموزشها و مهارتهای تکامل يافته تر و با ماشين ها و کارخانه ای صنعتی، حيط را دگرگون کرده اند. انسان و ابزار بروی هم، نيروهای مولد هستند. دگرگونی محيط، بطورعمده، بوسيله نيروهای مولد، صورت گرفته است.

“ تغييرخويشتن” يعنی تغيير روابط ميان انسانها. “انسان”، روابط انسان است. زيرا آدمی نه بگونه ای انفرادی و منزوی، بل بگونه ای اجتماعی در کنار ديگران، زيست می کند. هرگونه تغيير و کمال منش انسانی، در صورتی که انسان “انزوا” اختيار کند، واجد هيچگونه ارزشی نخواهد بود و در واقع، ”تغيير” و ”کمال” محسوب نخواهد شد. بهترين منش های انسان، تنها درروابط با ديگران است که ”فضيلت” نام می گيرد. پس هرگونه دگرگونی واقعی در انسان، نخست به معنی دگرگونی روابط با ديگران است. روابط انسانها با يکديگر، در درجه اول همان روابط و مناسباتی است که در توليد برقرار می شود.

مناسبات توليد، رابطه ی بين “نيروهای مولد” يعنی “انسان” و “ابزار” و چگونگی مناسبات ميان “انسانها” در روند توليد و”مستقل از اراده آنها” است. اين روابط همچنانکه پيشتر اشاره کرديم برسه محور مالکيت بر ابزارتوليد، نظارت بر روند کار و توليد، و چگونگی پخش (توزيع) فرآورده های توليد شده، استوار است. از ميان اين سه محور، اساسی ترين محور روابط توليد، چگونگی مالکيت برابزار توليد است. (يادداشت: محورهای دوم و سوم نيزدارای اهميت هستند. و بويژه در زمانی که طبقه کارگر قدرت سياسی را بچنگ آورده و ابزار توليد را به مالکيت اجتماعی در آورده است، دارای نقش تعيين کننده می شوند.)

نيروهای مولد و روابط توليد با يکديگر روابطی ازهماهنگی و تضاد دارند. هر کدام محرک ديگری است و ازديگری گاه پيش می افتد و گاه پس. تضاد ميان نيروهای مولد و روابط توليد در جوامع طبقاتی به شکل مبارزه ميان طبقات بروز می کند. مبارزه طبقاتی نيروی محرک جوامع طبقاتی به سوی پيشرفت و نابودی است.

3- هماهنگ با روابط توليدی به مانند ساخت اقتصادی، در روساخت اين روابط، انسانها با يکديگر روابط معين سياسی و فرهنگی، برقرار می کنند از خلال دگرگونی و تحول روابط توليدی (که بوسيله مبارزه عينی طبقات صورت می گيرد) و تکوين روساخت های سياسی و فرهنگی متناسب با آن (که بوسيله نبرد طبقات در عرصه ذهنی صورت می گيرد) تغيير و تحول انسان ها صورت گرفته است.

4- نيروهای مولد و روابط توليد که کنشی متقابل با يکديگر دارند، دراشکال مشخصی که هر کدام تابع قانونمندی تکوين خويش بوده است، در تاريخ پديد آمده اند، بر طبق ضرورتهای مشخصی گسترش يافته اند، دگرگون گشته اند، تحول و تکامل پذيرفته اند و کهنه شده، جای خويش را به نيروهای مولد و روابط توليد نوين داده اند. نيروهای مولد و مناسبات توليدی نوين با ”جهش ها” و”گسست ها” از نيروهای مولد و مناسبات توليدی کهنه جايگزين آنها گشته اند. اين تحولات همواره با گسستها و جهش هايی در عرصه “انديشه ها” آغاز گرديده است. تنها با نيروهای مولد معين تاريخی و در روابط توليدی مشخص تاريخی است که انسان توانسته “محيط” را دگرگون کند و جهان بينی “خويشتن” را دگرگون و نوين سازد.

5- تکامل نيروهای مولد و روابط توليد در ”تغيير محيط و تغيير خويشتن” به مرور و طی نظام های اشتراکی، برده داری، فئوداليسم و سرمايه داری تکامل يافته است. هر کدام از اين جوامع در حاليکه در نقطه های آغازين خود، امکانات بسيار و گسترده ای برای “تغيير محيط” و ”انسان” يا تکوين نيروهای مولد و روابط توليد گشوده اند و با تکامل خود آنرا به کمال رسانده اند، در سير نزولی خويش، کهنه گرديده و به “مانعی” در راه تکامل اين نيروها و روابط ، ”تغيير محيط و انسان” تبديل شده اند.

6- نظام سرمايه داری نيز، از اين حکم بری نيست. اين نظام، در نقطه های آغازين خود، امکانات گسترده ای برای تکامل نيروهای مولد و روابط توليد گشود؛ و طی تکامل خود، چنين امکاناتی را به کمال رساند؛ و در “محيط و انسان” تغييرات بسياری ايجاد کرد؛ اما اينک بطور کلی مانع اساسی تکامل نيروهای مولد و روابط توليد يا “تغيير محيط و انسانها” گرديده است. اين به اين معنی است که بايد بجای آن نظامی والاتر بنشيند که برای تغيير محيط و تغيير انسانها امکانات نوينی گشوده سازد. چنين تغيير محيط و چنين دگرگون ساختن انسان، همه آنچيز های با ارزشی را که در گذشته رخ داده است، در خود جذب خواهد کرد، اما به چيزی موهوم که گويا با آن ”بيگانه” بوده و اينک بايد با آن ”آشنا” گردد، بر نخواهد گشت.

7- پس نمی توان برمبنای اينکه مناسبات توليدی سرمايه داری اينک و در سير تکاملی خود به مانعی در راه پيشرفت بشر تبديل گرديده، اين حکم واهی را داد که گويا بشر از آغاز و باصطلاح با بيگانه شدن از ذات “توانايی تغيير محيط و تغيير خويشتن”، راهی نادرست را در طول تاريخ انتخاب کرده و بدينسان مرتکب ”اشتباهی” تاريخی گشته است. زيرا چنين تصور خواهد شد که گويا رفتار بشر همواره و از آغاز تحت اختيار وی بوده و تابع هيچ قانونمندی و جبری (جبر هماهنگی ضروری مناسبات توليد با درجه رشد نيروهای مولد وتناسب ضروری ساخت اقتصادی با روساخت سياسی - فرهنگی) نبوده است.

سوم: انسان از “نظارت بر روند کار” بيگانه گشته است.

1- عدم نظارت بر روند کار نيز يکی از سه محور روابط توليد است، و امری تاريخی بشمار می آيد. روابط توليد در طول تاريخ، دست خوش تغييرات و تکوين و تکامل گشته است. روابط توليدی برده داری مترقی تر از اشتراکی، فئودالی مترقی تر از سرمايه داری و سرمايه داری مترقی تر از فئودالی بوده است.

آيا می توان گفت که چون در جامعه برده داری، برده مالک وسائل توليد نيست و نظارتی بر روند کار ندارد يا با آن “بيگانه” است، پس برده داری، نظامی عقب مانده تر است از نظام اشتراکی نخستين، که انسان کارکن هم مالک ابزار توليدش بود و هم بر روند کارش نظارت داشت و با آن “يگانه” است؟ آيا انسان جوامع اشتراکی نخستين به اين سبب که دارای “نظارت بر روند کار خويش (نظارت بر کار برد تيروکمان) و تصاحب کننده کارخويش (معيشتی بزحمت بسنده برای انسانی که از صبح تا شام تنها به گرد آوری خوراک يا شکار می پردازد) است در بند هيچگونه “بيگانگی ای” نيست. آيا ”شناخت” و”آشنايی” چنين انسانی نسبت به جهان پيرامون و موقعيت خويش در آن، آشنايی با قانونمندی های طبيعت و جامعه قابل قياس با شناخت دوره ی برده داری هست.

آيا می توان گفت که نظام سرمايه داری، به اين دليل که کارگر بر روند کار نظارت ندارد و يا باصطلاح با آن “بيگانه” است، نسبت به جامعه فئودالی، که دهقان و رعيت (و يا پيشه ور) بدرجاتی بر روند کار فردی خويش نظارت داشت، عقب مانده تر است. آيا می توان گفت که دهقان يا رعيت يا پيشه وری که بر روند کار خويش نظارت دارد، نسبت به کارگری که از نظارت بر روند کار بيگانه است، شرايط و ”سرشت” تکامل يافته تری دارد؟

2- نظام سرمايه داری از آغاز دستخوش تضادها بوده و از ميان تضادها به پيش رفته است. اين نظام از يکسو به شکلی وحشيانه، به سلب مالکيت وسايل توليد از بسياری مالکين خرد که صاحب وسايل توليد و معيشت خويش بودند، پرداخته و آنها را به مالکيت عظيم عده ای اندک و وسيله استثمار اکثريت فاقد اين وسايل، تبديل کرده است؛ و از سوی ديگر فعاليت انفرادی و پراکنده توليد کنندگان و وسايل توليد تکه پاره را، به فعاليت اجتماعی عظيم و متمرکز و ابزار توليد گرد آمده و مجتمع شده تبديل کرده است.

بنابراين عليرغم “عدم نظارت کارگران بر روند کار” يا به اصطلاح “بيگانگی” با آن در نظام سرمايه داری، چنين رابطه توليدی ای، نقشی ضروری و موثر در تکامل نيروهای مولد فئودالی داشته است. زيرا گرچه سرمايه داری، کارگران را از نظارت برروند کار باز داشته است، ليکن، با از انفراد و پراکندگی در آوردن دهقان و پيشه ور (يا انباشت آغازين- هر چند اين روند را خونبار بدانيم)، مجتمع کردن و تمرکز آنها در کارخانه، آموزش دادن و منضبط کردن و رشد توانهای عينی و ذهنی کارگران و اجتماعی کردن توليد، راهی را گشوده است که می تواند به نظارت اجتماعی کارگران بر روند توليد، منجر گشته و ادامه يابد. کارگر (متوسط و نه حتی پيشرو) فاقد ”نظارت بر کار خويش”، ”بيگانه از خود”، ”بيگانه از ديگران” را از هر لحاظ که بنگريم از دهقان يا پيشه ور دارای ”نظارت بر روند کار”، دارای امکاناتی بسی بيشتر برای آگاهی، ديد گسترده تر، فرهنگ بالاتر، اتحاد نيرومندتر، بری از تنگ نظری های پيشه ور و دهقان و دارای خصوصيات و” سرشت انسانی” بسی پيشروتر است.

چهارم: انسان از “فعاليت آگاهانه و آزادانه” خود بيگانه گشته است.

1- خصلت کار به عنوان يک فعاليت “آگاهانه” و “آزادانه” نيز امری نسبی است نه مطلق. در طول تاريخ، فعاليت آگاهانه انسان در تغيير محيط به همراه دگرگون کردن محيط، دگرگون شده است؛ و آزادی انسان گسترش و تکامل يافته است. آيا آگاهی و آزادی کارگری که از فعاليت آگاهانه ” بيگانه” است و فعاليتش به ديگری متعلق است نسبت به آگاهی و آزادی مردمان نخستين که از خود بيگانه نبودند، عقب مانده تر و محدودتر است؟

آيا توليد خرد انفرادی و پراکنده دهقانی يا پيشه وری، دهقان يا پيشه وری که مالک وسايل توليد خويش است و شخصيت خويش را در کار و فعاليت آزادانه رشد می دهد، می تواند آرزو و ماوای بشريت به حساب آيد؟

2- مارکس کل زندگی پيش از جامعه کمونيستی را ”پيش از تاريخ” انسان ناميد و جامعه کمونيستی را جامعه ای دانست که در آن انسان می تواند تاريخ خود را ”آگاهانه” و ”آزادنه” پيش برد. آيا اين به اين معنی است که در جوامع پيش از تاريخ بشر، هيچ گونه تکوينی در فعاليت “آگاهانه” انسان و گسترش “آزادی” بشر بوقوع نپيوسته است؟ آيا به اين معنی است که ما در جامعه کمونيستی، که نسبت به خويش و طبيعت، آگاهترين جوامع خواهد بود، هيچ گونه “ناآگاهی” نخواهيم داشت؟ در شناخت پديده ها، هيچگونه گمراهی و محدوديتی نخواهد کرد؟ و قوانين و ماهيت همه پديده ها و روندها مورد بررسی مان را بسادگی در خواهيم يافت؟

اين درست است که در پيش از تاريخ انسان، ما ”اسير” جبر و ضرورتهای کور بوده ايم. آيا به اين معنی است که در اين دوره ها ما ازاسارت هيچ ضرورت و جبری، خواه طبيعی و خواه اجتماعی، آزاد نشده ايم؟ و آيا به اين معنی است که ما در جامعه کمونيستی که آزادترين جوامع خواهد بود، ”آزادی مطلق” خواهيم داشت و ازهرگونه “اسيری” در بند ”ضرورت” و”محدوديتی” بری خواهيم گشت؟

ب- نتايج

1- نظريه ازخود بيگانگی، بخودی خود، خواسته و ناخواسته، يک نقطه ثابت را فرض می گيرد که در آن يگانگی مطلق و آرمانی ای ميان وجود و ذات موجود است. دراين نقطه تضاد بين وجود و ذات پديد می آيد و حرکت و جدايی وجود از ذات آغاز می گردد. حرکت و جدايی که تضاد شديدتر و بيگانه شدن هر چه بيشتر وجود را از ذات خود، در پی دارد. ذات ثابت می ماند و وجود به حرکت ادامه می دهد و با ذات های ديگری که از آن او نيست آميخته می شود. پس بازگشت به نقطه يگانگی آغازين، به گذشته آرمانی يا وحدت وجود از ذات خويش بيگانه شده و ذات ثابتی که اين وجود در گذشته با آن يگانه بوده است آرمان و افق اين نظريه و نتيجه محتوم مقدمات آن است. عرفان و رمانتيسيسم ارتجاعی شکلهای عمده بيان چنين نظريه ای هستند.

2- زمانی که ما مؤلفه هايی چون “تغيير محيط و تغيير خويشتن”، ”نظارت بر روند کار خويش” و يا فعاليت آگاهانه وآزادانه” را به عنوان امور عينی ذات و جوهر نوعی انسان تصور کنيم، نکات بالا به گونه ای مشخص تر در باره آن راست در می آيد.

از دو حال خارج نيست. يا بايد وجود بشر را از آغاز با ذات خويش يگانه فرض کرد که در اين صورت بايد باور داشته باشيم که انسان نخستين در جامعه بدوی، براستی با فعاليتی “آگاهانه” و “آزادانه” با تسلط و “نظارت بر کار خويش” به “تغيير محيط و خويشتن” همت می گماشت و در طی تمامی دوران پس از آن، در “محيط” و “انسان” تغييری رخ نداده، در ”آگاهی” و ”آزادی” انسان گشايشی حاصل نگرديده است و همه تاريخ جز يک بيگانگی، جز يک مسير اشتباه، جز يک بی ثمری، چيز ديگری نبوده است. اين چشم انداز رمانتيسيسم است که در آغاز رشد سرمايه داری پديد آمد.

يا اينکه اين يگانگی وجود و ذات را نه يک امر رخداده واقعی در گذشته، در انسان نخستين و در زندگی اجتماعی وی، بل يک امر آرمانی که همواره چشم انداز بشر است، تصور کنيم. در اين صورت می توان گفت که: يکم، اين ديگر بيگانگی از آنچه در گذشته موجود بوده، از يک ذات ثابت پيشينی نمی باشد، بل بيگانگی از آن چه درآينده می تواند بوجود آيد، از يک ذات پسينی، ذاتی که هنوز بوجود نيامده و وجود انسان در پی تحقق آن است، می باشد؛ و دوم اينکه اين چشم انداز، اين افق و اين تصور ايده آل از ”زندگی انسان”، آنگونه که شايسته است و از”انسان” آنگونه که بايد باشد، در گذشته موجود نبوده، بل در پی رشد نظام سرمايه داری، پديد آمده است. نخست به گونه ای تخيلی تصورگشته و در پی آن به گونه ای علمی ثابت گرديده که انسان و نه انسان به گونه ای عام، بل يک طبقه مشخص توليدی يعنی طبقه کارگر می تواند با يک انقلاب اجتماعی و نابود کردن ساختاراقتصادی نظام سرمايه داری و ايجاد يک نظام سوسيالستی شرايطی را پديد آورد که براستی برای همه انسانها زدودن همه ی کثافات گذشته ممکن گردد.

3- از سوی ديگر می توان گفت که ميان شرايط زندگی و سرشت انسان آنگونه که هست و تصور آن، آنگونه که بايد باشد در هر دوره تاريخی و در هر نظام اقتصادی- اجتماعی با ديگر دوره های تاريخی و ديگر نظام های اجتماعی- اقتصادی اختلاف وجود دارد. در دوره جوامع اشتراکی نخستين تصورانسانهای کارکن از زندگی بهتر و سرشتی بهتر، وجوه خاص آندوره را داشت. تصور برده ها و دهقانان تحت استثمار و ستم از زندگی شايسته، زندگی آنگونه که بايد باشد، هم با انسانهای کارکن نخستين و هم با يکديگر تفاوت داشت. تصورطبقه کارگر از زندگی آنگونه که بايد باشد با تصورات طبقات دهقان، برده و انسانهای جوامع اشتراکی نخستين تفاوت دارد.

به اين ترتيب مسأله خواه از جنبه آنچه هست و خواه از حيث آنچه بايد باشد، نسبی است. تصورطبقه کارگر از زندگی انسانهای کارکن نوين آينده و سرشت چنين انسانهايی همواره بعنوان يک آرمان و آرزو، يک چشم انداز که محرک عمل است همواره در پيشاپيش حرکت خواهد کرد. هرچه اين طبقه به چشم اندازهای پيشين دست يابند، افق های نوينی در پيش رويش گشوده خواهد شد و تحقق آنها در دستور کار وی قرار خواهد گرفت. بديهی است که انسان کارکن جامعه کمونيستی نهايت بشر نخواهد بود. در اين جوامع باز بين زندگی انسان و انسان، آنگونه که هست و آنگونه که بايد باشد تضاد شکل خواهد گرفت و چشم اندازهای نوينی برای انسان تصور خواهد شد.

4- در چنين صورتی ناروشن بودن طبقه کارگر از وضع خويش در نظام سرمايه داری و نقش و وظايف تاريخی اش نه به مثابه “از خود بيگانگی” يعنی از ذاتی پيشينی بيگانه، بل به مثابه آشنا نبودن به تئوری انقلابی که بطورعمده بيان آينده است، بحساب می آيد.

همچنين بايد به اين نکته توجه کرد که گرچه اين امری عينی است که کاراضافی طبقه کارگر به تملک ديگری درمی آيد، اما آگاهی طبقه کارگر صرفاَ برمبنای چنين روندی شکل نمی گيرد. يعنی اينگونه نيست که چون نتيجه کار و تلاش اين طبقه از وی جدا می شود. پس اين طبقه نيز از ذات خودش و از سرشت خودش دور می گردد. زيرا برگشت کار و تلاش کارگر به وی و به اصطلاح به ذات خود و اصل گشتن طبقه کارگر، ديگر طبقه کارگر توليد نمی کند بل پيشه ور با مالکيت شخصی بر کار خويش که بر اين سياق، بايد با ذات خود يگانه باشد، را توليد می کند. به عبارت ديگر کارگر پيش از اينکه کارگر شود مالک انفرادی کارخويش بود و در نتيجه سرشتی که با آن يکی بود ديگر نه سرشت کارگر، بل سرشت يک خرده مالک، يک خرده بورژوا بود. اين امر يعنی عدم امکان آشنا بودن طبقه کارگر با تئوری انقلابی عمدتا به علت تقسيم کاربين کار فکری و کارجسمی و فعاليت ايدئولوژيک طبقات حاکم استثمارگر شکل می پذيرد.

5- بطور کلی وجه مشترک تمامی تفاسيرمفهوم “بيگانگی”همانا انتزاعی و غير تاريخی بودن آنهاست. در تمامی اين تفاسير، تحليل مشخص از تکامل تاريخی جوامع انسانی، جای خود را به يک سلسله تفاسير ذهنی گرايانه، انسان شناسانه از سرشت عام انسانی داده و انسان مشخص اجتماعی (که در جوامع طبقاتی به طبقات تقسيم می شود) جای خود را به انسان بطور کلی، انسانی انتزاعی، سپرده است .

6- مفهوم “از خودبيگانگی انسان”، با محصور کردن مارکسيسم در انتزاع ، آنرا” راز ورز” می کند.

ادامه دارد...

يادداشتها

1-”... سلاح انتقاد به هرروی نمی تواند جايگزين انتقاد سلاح شود. قهرمادی بايد با قهرمادی برانداخته شود. اما تئوری [انقلابی] زمانی که در توده ها نفوذ کند به قهر (يا نيروی) مادی تبديل می شود...” و همانگونه که فلسفه، سلاح مادی خويش را در پرولتاريا می يابد، پرولتاريا نيز در فلسفه، سلاح معنوی خويش را خواهد يافت. و ”به محض آنکه جرقه انديشه در... بنياد خلق درگيرد رهايی... تحقق خواهد يافت” (مارکس، نقد فلسفه هگل ـ مقدمه، با استفاده ازبرگردان رضا سلحشور. دوتأکيد نخست و پايانی از من است.) هواداران “بيگانگی” و آثار”جوانی” مارکس هيچکدام از اين مؤلفه های اساسی انديشه “مارکس جوان” را قبول ندارند.

2- بد نيست دراينجا به کتاب ضد مارکسيستی وضد لنينيستی ”جريانهای اصلی مارکسيسم” نوشته لشک کولاکفسکی ترجمه عباس ميلانی به ويراستاری حسن مرتضوی- اشاره کنيم که نگاه مطلقاَ مسلط درآن، همين تئوری ”ازخودبيگانگی” است. کولاکوفسکی ديالکتيک مارکس را سفسطه گرانه (برخلاف بيان تيز و روشن مارکس در بررسی ازتاريخ ماترياليسم در خانواده مقدس و يا در پيشگفتار بر چاپ دوم کاپيتال) ديالکتيک ماترياليستی نمی داند.(نگاه کنيد به جلد اول ص464) او می گويد زمانی که مارکس از واژگون کردن ديالکتيک هگلی سخن می گويد تنها جای عين و ذهن را وارونه می کند.(همانجا) بدينسان او ديالکتيک طبيعت را نفی می کند و تنها رابطه بين ذهن و عين را ديالکتيک می داند. اومی گويد ”پيش فرض ديالکتيک فعاليت آگاهی است” (همانجا ص465) با اين حساب، روشن نيست که آيا پيش از فعاليت آگاهی، طبيعت وجود داشته است يا خير؟ و اگر وجود داشته پيرو چه قوانينی بوده و چگونه تحول يافته است؟ اين ديالکتيک که بين ذهن و عين وجود دارد از کجا پيدا شده؟ و اگر طبيعت پيش از آگاهی، از قوانين غير ديالکتيکی (يا متافيزيکی) پيروی می کرده، در اين صورت چگونه ذهن بشر به عنوان محصول يک عنصر مادی تکامل يافته يعنی مغز و ضد ماده پديد آمده است. کولاکوفسکی از ياد می برد که مارکس در کتاب “ايدئولوژی آلمانی” دربخشی که از “ماترياليسم مشاهده ای فوئر باخ” انتقاد می کند، به روشنی بر”تقدم” طبيعت خارجی بر ذهن انسانی اشاره می کند و انسانهای آغازين را که با “زايشی خودبخودی بوجود آمدند” مصداق رابطه ذهن وعين نمی داند. او تنها اشاره می کند که اين طبيعت بدون انسان، اکنون و در سده نوزدهم جز در جزاير مرجانی با منشأ قديمی در استراليا وجود ندارد. بدينسان و بر مبنای چنين پيش نهاده هايی، کولاکوفسکی ريشه های ديالکتيک را در نه در ديالکتيک ماترياليستی هراکليت و” تضاد”های عينی زنون، بل درديدگاه های ذهنی- عرفانی فلوطين و آگوستين قديس و عرفای قرون وسطای اروپا جستجو می کند. او ديالکتيک را عموماَ و ديالکتيک هگلی و مارکس را بويژه در همين مفهوم ”ازخود بيگانگی انسان” می بيند. (رجوع شود به کتاب ايدئولوژی آلمانی)

3- دراينجا ما با نفس سرشت استثمارشدگان که بطورکلی در نتيجه يک شرايط عينی اقتصادی، اجتماعی و سياسی - فرهنگی ايجاد می شود سرو کار داريم. بايد به اين نکته اشاره کنيم که درمورد طبقه کارگر، سرشت کمونيستی تنها محصول يک موقعيت اقتصادی يا اجتماعی معين نيست، بل افزون بر آن، نتيجه تلاش و کنش فرهنگی و يک فرايند پيگيرانه انتقاد از خود و نوسازی مداوم سياسی- ايدئولوژيک و فرهنگی جهان بينی خود است.

4- مارکس و انگلس در نقدی تيز ازسوسياليسم آلمانی يا سوسياليسم “حقيقی” در”مانيفست” نيزبه همين نکات تأکيد دارند: “اين ادبيات می بايستی تنها چيزی شبيه به خيالبافی فارغ بالان ... و درباره تحقق يافتن ماهيت انسانی بنظر آيد.” و”... بدين معنی که اباطيل فلسفی خود را در زير متن فرانسه نوشتند. مثلاَ در زير انتقاد فرانسوی از مناسبات پولی نوشتند: ”از خود جدا شدن ماهيت بشری...”. مارکس و انگلس اين عمل را ”لفاظيهای فلسفی” و “تمرينهای اسکولاستيک مآب و چرند” نام نهادند و در باره آن نوشتند که “از آنجا که اين ادبيات در دست آلمانيها ديگر مظهر مبارزه طبقه ای عليه طبقه ديگر نبود، آلمانها مطمئن بودند که مافوق ”يک سويه بودن فرانسوی” قرار گرفتند و به جای نيازمنديهای حقيقی از نيازمندی به حقيقت و به جای منافع پرولتاريا از منافع ماهيت بشری و انسانها بطور کلی يعنی انسانی که متعلق به هيچ طبقه ای نيست و اصولا درواقع موجود نيست بلکه تنها هستی او در آسمان مه آلود پندارهای فلسفی متصور است دفاع می مايند.” و ”اين سوسياليسم مکمل تسليت بخش تازيانه های سوزان و گلوله های تفنگ بود که همين حکومتها به کمک آنها قيامهای کارگران را سرکوب می کردند” تمام باز گفت ها از مانيفست حزب کمونيست است. (تمامی تأکيدها از من است.)

5- اين “گوهر واحد” اوليه چيز غريبی است و حتی در انسان نخستين نيز يافت نمی شود. اين انسان ”وحشی شريف” هر چند درون جوامع بسته خويش اشتراکی و انسانی!؟ می زيست اما برای گسترش شکارگاه ها و چراگاهها به قبايل ديگر حمله می کرد و بسياری ازافراد قبايل ديگر را می کشت. گويی اين “گوهريگانه“ تنها در درون جوامع بسته امکان بروز داشت اما در رابطه ميان قبايل محو می شد و ”گوهريگانه” ديگری به جای آن می نشست!؟

منبع: نشریه بذر شماره 29

تارنمای نشریه بذر: www.bazr1384.com

۱۳ مهر ۱۳۸۷

استالینیسم و مسئله بروکرسی در جامعه سوسیالیستی

سند تاریخی

استالینیسم

و مسئله بروکراسی

در جامعه سوسیالیستی

"رساله ای از چریکهای فدایی خلق ایران"


استالین هدف درجۀ اول حملات سوسیالیست های راست و مبلغان بورژوازی علیه کمونیزم است. آنان از استالین شبح هولناک ساخته اند و درباره به اصطلاح دیکتاتوری های او، کتابها و مقاله های بسیار نوشته اند و حتی او را "خودکامۀ سنگدل و دیوانه"(1) لقب داده اند و با هیتلر و دیکتاتورهای دیگر مقایسه کرده اند. آنها با تأثر و تاسف از زندانها، اردوگاههای کار اجباری، دادگاهها و اعدامهای زمان استالین یاد می کنند و می گویند این همه ناشی از شخصیت خودکامۀ استالین است. برخی از اینها حتی شکنجه گاه استالین هم اختراع کرده اند و دروغ پردازی را به جایی رسانده اند که حتی مرگ سوردلف را هم به استالین نسبت می دهند (2) و تبهکاران قاتل ماکسیم گورکی را که ماهیت شان کاملا شتاخته گردید وابسته به او می دانند.(3) پس از پیدایش رویزیونیزم جدید(رویزیونیزم خروشچفی) نیز حزب کمونیست اتحاد شوروی و بسیاری از احزاب کمونیست رویزیونیست جهان، همزمان با سوسیالیستهای راست و مبلغان بورژوازی به تکفیر استالین پرداختند و او را مطلقا رد کردند. اگر چه دروغ سازی سوسیالیست های راست و مبلغان بورژوازی خود سبب می شود که ما حتی در اصالت هومانیزم بورژوازی آنان نیز شک کنیم و ماهیت رویزیونیزم جدید نیز نشان میدهد که حملۀ رویزیونیستهای خروشچفی آغاز و نقطه شروع ارتداد آنان نسبت به مارکسیسم – لنینیسم است ولی باز این سئوال باقی میماند که استالین کیست و استالینیزم چیست؟

استالین یکی از رهبران انقلاب اکتبر و یک مارکسیست – لنینیست بزرگ است. او نمونه یک انقلابی صادق و یک مبارز محکم و سرسخت است که در میان مبارزات توده ها آبدیده شده است. او در یک خانوادۀ کارگری – دهقانی به دنیا آمد(1879) و پدرش ابتدا یک کفشدوز پیشه ور و سپس کارگر کارخانه کفاشی بود. استالین را از آغاز به دبستان علوم دینی و سپس به دبیرستان علوم دینی فرستادند. اعتراض نسبت به مدرسۀ علوم دینی نخستین سنگ بنای شخصیت انقلابی استالین بود. او در پانزده سالگی به مارکسیسم گروید (1894) و چنانکه خود در این باره می گوید:

"از سن پانزده سالگی، یعنی از همان هنگامیکه با گروههای مخفی مارکسیستهای روس که در آن موقع در ماورای قفقاز زندگی می کردند ارتباط پیدا کردم داخل جنبش انقلابی شدم. این گروهها در من تاثیر عمیقی داشتند و طعم ادبیات مخفی مارکسیستی را به من چشاندند."(4)

در هیجده سالگی استالین در راس محفلهای مارکسیستی دبیرستان علوم دینی قرار گرفت و در نوزده سالگی به حزب سوسیال دموکرات روسیه در تفلیس پیوست(1898). او برخلاف بسیاری از رهبران انقلاب اکتبر هرگز راهی مهاجرت نشد و همواره در داخل جامعه مبارزه کرد. خود در این باره می گوید:

"من سال 1898 را به خاطر میآورم، هنگامی که برای اولین بار محفلی از کارگران تعمیرگاههای راه آهن را به من واگذار نمودند. اینجا، در محیط این رفقا برای اولین بار تعلیم جنگ انقلابی دیدم. کارگران تفلیس اولین معلمین من بودند."(5)

استالین سالها در سرزمین های ورای قفقاز بطور فعال در مبارزات توده ها شرکت داشت و چندین روزنامۀ محلی را میگرداند، تا اینکه در سال 1912 بنا به پیشنهاد لنین به ریاست دفتر کمیتۀ مرکزی روسیه انتخاب شد و مدیریت روزنامۀ پراودا در پترزبورگ را به عهده گرفت و بصورت یکی از رهبران حزب در آمد. استالین از 1901 تا انقلاب فوریه 1917 به صورت مخفی زندگی میکرد و صرفا یک انقلابی حرفه ای بود. در این مدت او 7 بار بازداشت گردید و 6 بار او را به سیبری تبعید کردند که 5 بارش را از تبعید گریخت. شخصیت و اندیشه انقلابی استالین همواره مورد توجه لنین بود و بنا به پیشنهاد لنین کنفرانس حزب سوسیال دموکراسی روسیه در پراگ او را غیاباً به عضویت کمیته مرکزی حزب و ریاست دفتر کمیته مرکزی روسیه انتخاب نمود. در این موقع استالین در تبعید بود و لنین دستور داد که وسائل فرار او را فراهم کنند. استالین همواره به خط مشی لنین در حزب سوسیال دموکرات روسیه وفادار بود و همواره در راه آن سرسختانه مبارزه میکرد. او همیشه یک بلشویک مبارز بود و برخلاف بسیاری از رهبران حزب هرگز به فراکسیونهای دیگر حزب سوسیال دموکرات کوچکترین گرایشی نشان نداد. استالین در زمان لنین به دبیر کلی حزب کمونیست اتحاد شوروی انتخاب شد و از سال 1917 تا هنگام مرگ لنین همواره مهمترین وظایف حزبی و دولتی اتحاد شوروی را به عهده داشت. پس از مرگ لنین نیز بزرگترین ادامه دهندۀ راه او و بزرگترین سازندۀ سوسیالیسم در اتحاد شوروی بود. او پس از مرگ لنین 29 سال زمام امور شوروی را در دست داشت و در این مدت با نابود کردن کامل تولید خصوصی (بورژوایی و خرده بورژوایی) و صنعتی کردن اعجاب انگیز کشور شوروی، مرحله انقلاب سوسیالیستی را به انجام رساند. در زمان استالین اقتصاد شهری (صنعت و بازرگانی و امور مالی) از دست بورژوایی بکلی خارج شد و کاملا پرولتریزه گردید. در اقتصاد روستایی کولاک ها عموماً نابود شدند. تولید مستقل به کلی از بین رفت و اقتصاد اشتراکی(کالخوز) و مالکیت تمام خلقی (ساوخوز و غیره) جای آن را گرفت. در زمینۀ سیاسی و ایدئولوژیک استالین به نبرد سختی با انحرافهای چپ و راست بورژوائی درون پرداخت و در این نبرد اگر چه حد اعلای خشونت را بکار برد و پیروزیهای بزرگی بدست آورد، ولی سرانجام سالها پس از مرگش از دست آنان شکست خورد و انحراف بورژوائی رویزیونیزم جدید (رویزیونیزم خروشچفی) بر استالین پیروز شد. علت اصلی شکست استالین اشتباه او در شناخت ماهیت این انحرافات و نیز روش نادرست او در در مبارزه با منحرفین بود و این موضوع را ما چند سطر پائین تر روشن خواهیم ساخت. از نظر سیاست خارجی نیز استالین بزرگترین شکست دهنده فاشیسم هیتلری بود. او سهم عظیمی در قلع و قمع آلمان هیتلری و رهائی طبقه کارگر کشورهای اروپای شرقی داشت. واقع بینی استالین در استفاده از تضاد بی امپریالیستها و تشکیل جبهۀ متفقین با آمریکا و انگلستان و در عین حال آگاهی بر ماهیت سوداگری آنان و اشغال به موقع سرزمینهای اروپای شرقی، سهم او را در پیروزی طبقه کارگر شوروی و اروپای شرقی و نیز پیروزی تمام خلقهای جهان بر فاشیزم هیتلری بیشتر می کند. استالین تجسم ارادۀ آهنین پرولتاریای رزمندۀ اتحاد شوروی بود.

اما استالینیزم چیست؟ سوسیالیستهای راست و مبلغان بورژوازی استالینیزم را ناشی از به اصطلاح استبداد و قلدرمآبی شخص استالین می دانند. رویزیونیستهای جدید نیز خود توجیه مشخصی از استالینیسم ندارند و در این مورد تقریبا سخنان سوسیالیست های راست و مبلغان بورژوازی را تقلید می کنند. تصور اینان با درک ماتریالیستی – دیالکتیکی تاریخ کاملا مخالف است. استالینیزم یک جریان تاریخی – اجتماعی است. استالین مجموعا در حدود 55 سال فعالیت حزبی داشته است. از این مدت 11 سال رهبری مبارزات انقلابی باکو، تفلیس و غیره را به عهده داشته، از شش سال قبل از انقلاب اکتبر در شمار رهبران درجه اول حزب و انقلاب شوروی بوده و پس از انقلاب تا زمان مرگ لنین مهمترین مسئولیتهای حزبی و دولتی را به عهده داشته و پس از مرگ لنین 29 سال رهبر حزب و دولت اتحاد شوروی بوده. اگر بپذیریم که ویژگی های شخصیت استالین سبب شده تا او چنین موقعیت هایی داشته باشد، صرف نظر از علت وجودی این ویژگی ها، این سئوال باقی می ماند که چه چیز امکان بروز و رو آمدن به چنین شخصیتی داده؟ آیا در هر زمانی و در هر مکانی این تیپ شخصیت میتواند چنین موقعیتهایی را بدست آورد؟ مسلما تنها چیزی که امکان رو آمدن و ابراز وجود به شخصیت استالین داده ضرورت های مشخص اجتماعی است. در زمانی که شخصیت سیاسی استالین نشو و نما می یافت و به رهبری حزب و دولت می رسد، عظیم ترین نبرد اندیشه های تاریخ و عظیم ترین مبارزات طبقاتی تاریخ، در زمان او و در حول و حوش او جریان داشت. در خود روسیه و در جریان مبارزات انقلاب؛ غولهایی چون پلخانف، زاسولیچ، مارتف، بوخارین، تروتسکی و غیره وجود داشتند. در این میان چه چیزی سبب شد که استالین به اوج برسد؟ مسلما همان چیزی که فرمان افول شخصیت عظیمی چون پلخانف را صادر کرد، یعنی ضرورتهای اجتماعی. اما باز به این سئوال پاسخ نداده ایم که استالینیزم چیست. میتوان گفت اگر لنینیزم، مارکسیسم – لنینیزم عصر دیکتاتوری پرولتاریا و ساختمان سوسیالیسم در اتحاد شوروی است. ویژگی جریانات و مبارزات اجتماعی این دوران دقیقا در استالینیزم منعکس است. استالینیزم خط مشی و ایدئولوژی دوره ای از مبارزات تاریخی پرولتاریای شوروی است که خلق شوروی در دو جبهۀ مختلف می جنگید. یکی در جبهه داخلی علیه کولاک ها و بقایای بورژوازی در جامعه شوروی و یکی دیگر در جبهۀ جهانی علیه دولتهای امپریالیستی. خشونت پرولتاریای شوروی در تنگنای این مبارزات سخت و بی امان است و اشتباهات استالینیزم، اشتباهات تاریخی پرولتاریا است که بر اساس قوانین ماتریالیستی دیالکتیکی شناخت، هیچ گریزی هم از آن نمیتوانسته است باشد.

اما اشتباهات استالینیزم چیست؟ اشتباهات استالینیزم اساساً در برخورد با منحرفان داخل حزب بود. استالین در برخورد با آنان دچار دو اشتباه مهم گردید، یکی اینکه او تصور میکرد پس از محو کامل تولید بورژوائی (چه در صنعت و چه در کشاورزی) و محو کامل فعالیت های مستقل (غیر دولتی) مالی و یا بازرگانی در جامعه، دیگر بورژوازی کاملا سرنگون شده است و دیگر در جامعه طبقات متضاد وجود ندارد و تنها خطری که می تواند جامعه شوروی را تهدید کند، خطر هجوم مسلحانه امپریالیزم جهانی است.(6) همین اشتباه سبب می شد که ماهیت طبقاتی منحرفان حزب روشن نگردد و استالینیست ها اغلب آنها را جاسوسان خارجی و غیره می پنداشتند. در حالی که در جامعه سوسیالیستی پس از محو کامل تولید بازرگانی و فعالیت مالی بورژوازی در شهر و روستا، باز بقایای بورژوازی از چند طریق میتواند وجود داشته باشد و یا احیاء شود. یکی از طریق قشر ممتاز جامعۀ سوسیالیستی. این قشر ممتاز تشکیل شده است از قشر بالای روشنفکران و متخصصان عالی که کادرهای بالای حزب، اداری و مدیریت مراکز مختلف تولیدی و غیره را اشغال کرده اند. در جامعۀ سوسیالیستی اگر دیکتاتوری پرولتاریا هشیار نباشد، همیشه امکان دارد که این قشر ممتاز با افزایش تدریجی امتیازات خویش و تعیین حقوقهای زیاد برای خود، به نوع خاص از بورژوازی تبدیل شود که به آن بورژوازی بوروکراتیک میتوان گفت. این قشر ممتاز در جریان رشد خود، اگر با آن مبارزه نشود، سرانجام سوسیالیزم را به کاپیتالیزم تبدیل خواهد کرد و طبعا در کنار آن سرمایه داری طرق ادامۀ وجود و احیای بورژوازی در جامعه سوسیالیستی، تولید و معاملات قاچاق است. در اتحاد شوروی امروز و در بسیاری از کشورهای سوسیالیستی اروپای شرقی، اکنون کارگاههای کوچک مخفی ای وجود دارد که به تولید لباس، اشیای لوکس و غیره می پردازند و آن را مخفیانه در بازار سیاه میفروشند. علاوه بر این، دزدی، بند و بست و استفاده های نامشروع از اموال دولتی نیز رایج است. این نیز نوع خاصی از بورژوازی در جامعۀ سوسیالیستی است که اگر با آن مبارزه نشود روز به روز رشد می کند و توسعه می یابد و سبب احیای سرمایه داری در جامعه می گردد. این دسته از بورژواها با افراد قشر ممتاز یاد شده ارتباط برقرار میکنند، به آنان رشوه می دهند، آنان را می خرند و در نتیجه از موقعیتشان استفاده می نمایند. یکی دیگر از بقایای بورژوازی در جامعۀ سوسیالیستی، ایدئولوژی و نیروی عادت بورژوازی و خرده بورژوازی است که بقول لنین: "از همه جوانب پرولتاریا را محاصره می کند و آن را به تحلیل می برد." روشن است که حزب باید توده ها را در مبارزۀ با این سه دسته بقایای بورژوازی عمیقا و وسیعا مجهز کند. طبعا برای مبارزه با هر یک از این سه پدیده راهها و روش هائی وجود درد که حزب باید با اتکاء بر توده ها از این روش ها استفاده کند. مثلا مبارزه با امتیازات و حقوقهای بالا، تلفیق نسبی کار فکری و بدنی.(7)

مسئولیت مستقیم بوروکراسی در مقابل توده ها، افشاگری زندگی خصوصی روشنفکران و کادرها، جلوگیری از حرفه ای شدن کامل کارهای سیاسی و هنری، مشارکت وسیع و هر چه بیشتر توده ها در همۀ امور دولتی و حزبی، طرح وسیع اختلاف نظرهای حزبی در میان توده ها و ایجاد بحث عمومی در اطراف آن و سرانجام انقلابهای مکرر فرهنگی. لازم به یادآوری است که پشتوانه و ضامن درستی تمام روشهای یاد شده، بسیج بی پروای توده هاست. باید در تمام امور، توده ها را همواره بسیج کرد و از این کار هیچگونه هراسی به دل راه نداد. باید توده ها حق داشته باشند در امور نظارت کنند، قضاوت کنند و تصمیم بگیرند. البته ممکن است توده ها اشتباه کنند، ولی در جریان عمل خواهند آموخت و اشتباهات خود را تصحیح خواهند کرد. یکی دیگر از اشتباهات استالینزیم، در شیوه مبارزه او با منحرفان حزب بود. این اشتباه اساسا از اشتباه اول برمی خیزد. به عبارت دیگر، استالین چون درست نمیدانست که مبارزۀ او با منحرفان مبارزه ای طبقاتی است و در نتیجه درست نمی دانست که چه طبقه ای باید با چه طبقه ای بجنگد بدینجهت در این مبارزه به اندازۀ کافی به بسیج توده ها نمی پرداخت. او در این مبارزۀ خود بیشتر به بوروکراسی متوسل میشد. مثلا چند نفر از منحرفان حزب که در شمار رهبران درجۀ اول حزب بودند، یعنی کامنف، زینوویف، بوخارین و غیره را که از احزاب اخراج شده بودند، بدادگاه سپرد و دادگاه آنان را به اعدام محکوم ساخت. البته اینان مرتکب جنایت شده بودند و چنانگه خودشان پس از اثبات قضیه بدان اعتراف کردند، در ماجرای قتل کیروف کمونیست برجستۀ اتحاد شوروی و کارهای مشابه دیگر دست داشتند. با این حال نباید مانند جنایتکاران ساده با آنها رفتار میشد و مجازات آنان به دستگاه بوروکراسی واگذار می گردید. آنان میبایست از نظر سیاسی میمردند. مثلا زینوویف کسی بود که با لنین کتاب مشترک نوشته بود و چنین شخصی را فقط با یک اعدام ساده نمیتوان کشت. اینان می بایست عمیقا افشا میشدند و برای مبارزه با آنها توده ها وسیعا بسیج می گردیدند. این از نظر تاریخی اهمیت دارد. توده ها در طی یک مبارزه وسیع ضد زینوویف در واقع یک مرحله تکاملی را میگذرانند. اگر هم فرض کنیم که قتل کیروف یک عمل صرفا جنایی است و دار و دسته یاد شده، هیچ توجیه سیاسی ای برای آن نداشته اند، باز این مسئله مطرح است که اینان قبل از قتل کیروف به اندازه کافی انحرافشان آشکار گشته بود و به اندازه کافی خیات کرده بودند.(8) بارها حزب به آنها اخطار کرده بود و بارها توبه کرده بودند، حتی آنان سالها قبل از کیروف از حزب اخراج گشتند. البته تبلیغات زیادی هم علیه آنان شده بود، ولی هرگز یک مبارزۀ وسیع توده ای بر علیه افکار آنان انجام نگرفته بود و مردم در مبارزه با انحرافات فکری آنان وسیعا شرکت نداشتند و در نتیجه کارگر ساده شوروی بخوبی نمیدانست که بوخارین چه میگوید و انحرافات ایدئولوژیکی او از کجا سرچشمه میگیرد. البته گاهی بحث وسیع حزبی در سطح کادرها در مورد این انحرافات در میگرفت و توده ها هم وسیعا از استالین حمایت میکردند. مثلا در بحثی که به پیشنهاد زینوویف و تروتسکی دو ماه قبل از تشکیل کنگرۀ پانزدهم حزب(1927)در گرفت، 724 هزار تن از افراد حزب زینوویف و تروتسکی را محکوم کردند و فقط 4 هزار تن به آنان رای مثبت دادند. ولی این بحثها بهیچ وجه کافی نبود. میبایست اتکای اصلی در مبارزه با انحرافات برروی همین بحثها باشد، نه مجازاتهای حزبی و دولتی، مثلا در حزب کمونیست چین، نظر لیو شائو چی در مورد مخالفت با اشتراکی کردن کشاورزی و دفاع از تولید کنندگان مستقل و کولاک ها شباهت به نظر بوخارین در این مورد دارد. با این تفاوت که بوخارین در کمیته مرکزی حزب کمونیست شوروی دارای اقلیت کوچکی بود، در حالی که لیو شائو چی در کمیتۀ مرکزی حزب کمونیست چین دارای اکثریت بود. اقلیت مائو به توده های حزبی روی آورد و با بسیج وسیع توده ها به مبارزه با نظریات لیو شائو چی پرداخت. لیو شائو چی در حالی که در راس قدرت بود، از نظر سیاسی کاملا مرد تا اینکه در کنگره بعدی (کنگره نهم) از نظر حزبی هم دچار شکست قاطع گردید. یا مثلا در مورد تروتسکی؛ او را که در کنگره پانزدهم از حزب اخراج کرده بودند (1927)، در سال 1929 کمیتۀ مرکزی حزب، او را به جرم اینکه فعالیت سیاسی غیر قانونی می کند، از کشور شوروی اخراج کرد. این کار در واقع حل بوروکراتیک مسئله بود. تروتسکی میتوانست در شوروی بماند و در همان جا بپوسد. او حتی در زمانی که در حزب دارای قدرت بود در کنگره و کمیتۀ مرکزی از یک اقلیت کوچک برخوردار بود. از نظر توده ای نیز، او در تمام مباحثات توده ای حزبی شکست فاحش میخورد، مثلا در مباحثه ای که قبل از کنگرۀ دهم در زمان حیات لنین در گرفت(1921) ، یا در مباحثه ای که قبل از کنگرۀ سیزدهم در زمان بیماری لنین(1924) در گرفت دچار شکست وحشتناک شد. فقط عده کمی از روشنفکران حوزه های حزبی دانشگاه و حوزه های کارمندی به نفع نظر او رای دادند، یا در مباحثه ای که در ماه قبل از کنگره پانزدهم (1927) در گرفت، چنانچه قبلا هم گفتیم، کمتر از یک درصد افراد حزب(4 هزار نفر) به نفع او رای دادند و بیشتر از 99 درصد افراد حزب (724 هزار نفر) او و متحدانش را محکوم کردند. تازه این همه قبل از مرگ سیاسی تروتسکی بوده است. به هر حال او میباید هر چه بیشتر افشا می شد و با نظرات سیاسی او وسیعا در سطح توده ای مبارزه می گردید. خودش هم میبایست می ماند و حرفهایش را می زد و حتی بیشتر از گذشته از توده ها تو دهنی می خورد. مهمترین فایده این کار این بود که توده ها تکامل سیاسی بیشتری می یافتند و در مبارزه با دشمنان خود کارکشته تر می شدند. اخراج تروتسکی از شوروی هیچ سودی نمی توانست داشته باشد. باید به استقبال مبارزه شتافت نه اینکه از آن گریخت. البته استالین کسی نبود که از مبارزه ای بگریزد و این فقط اشتباه تاریخی او در درک ماهیت طبقاتی دشمن و انتخاب روش درست مبارزه بود. او به جای مدد گرفتن از توده ها از بوروکراسی حزب و دولت مدد میگرفت که این کار اساساً نادرست بود. اگر چه بوروکراسی زمان استالین در مجموع خدمت گذار توده ها بود و هنوز از آنان فاصلۀ طبقاتی نگرفته بود، ولی باید به یاد داشت که بوروکراسی حزب و دولت، در جامعۀ سوسیالیستی باید طبق وصیت لنین تحت نظارت و نیز پاسخگوی مستقیم توده ها باشد و نمیتوان در یک مبارزۀ درون خلقی به آن اتکای اساسی داشت. کاری که دادگاههای استالین می کردند، میبایست میتینگ ها، تظاهرات و جلسات وسیع توده ها بکند. البته ممکن است مسئله ای را که احتیاج به سالها مبارزات توده ای و بحث عمومی در سطح وسیع کادرهای حزبی دارد با یک دستور کمیتۀ مرکزی حل کرد، ولی نتیجۀ کار چه میشود؟ اولا چه چیزی درستی این راه حل را تضمین می کند؟ دوماً مسئله فقط در مورد خاص حل می شود و دوباره به شکلی دیگر در زمانی دیگر قابل احیا است و سوماً توده ها تربیت نمی شوند. این اصل است. مبارزه مال توده ها است، نمی توان فقط با نمایندگی از جانب آنان و بدون شرکت خودشان مبارزه کرد. توده ها باید همیشه حق رأی داشته باشند، سازمان حزب و دولت را در هر سطحی بازرسی کنند و تجدید سازمان دهند. توده ها حق دارند حتی علیه کمیتۀ مرکزی و نیز کنگرۀ حزب مبارزه کنند.

البته چنانکه باز هم گفتیم، به این نکته نیز باید توجه داشت که بوروکراسی زمان استالین هنوز از توده ها جدا نشده بود و شدیدا مورد حمایت توده ها بود. مثلا در سال 1937 یعنی یکسال پس از اعدام زینوویف، کامنف و غیره که همه در گذشته از رهبران معروف حزب بودند و نیز سالها پس از تبعید تروتسکی، در انتخابات شورای عالی اتحاد شوروی از 94 میلیون نفر دارندگان حق رأی در اتحاد شوروی، 91 میلیون نفر یعنی 8/96 در صد آنان در انتخابات شرکت کردند و از این عده 89 میلیون و 844 هزار نفر یعنی 6/98 درصد آنان به نامزدهای جبهۀ ائتلافی حزب کمونیست و غیر حزبی ها رای دادند و تنها 632 هزار نفر به نامزدهای دیگر رای دادند، بطوری که همه نامزدهای جبهه ائتلافی کمونیست ها و غیر حزبیها بدون استثنا انتخاب شدند و این شگفت انگیزترین پیوندی است که بین حزب(دولت) و خلق میتوان وجود داشته باشد. حمایتی بالاتر از این ممکن نبود تا توده ها از استالین بکنند. این کار یکسال پس از اعدام رهبران بزرگ منحرفان و 8 سال پس از اخراج تروتسکی انجام گرفت. در واقع توده ها زیر احکام اعدام را مصممانه امضا کردند. درست بدین جهت است که اشتباهات استالین را باید اشتباهات درجۀ دوم نامید. به هر حال، کوتاه سخن اینکه استالین در مبارزات خود علیه منحرفان، از دستگه بوروکراسی زیاد استفاده کرد، البته دستگاه بوروکراسی در زمان او مورد حمایت شدید توده ها بود، ولی راه او اساساً اشتباه بود. زیرا نتوانست سنت مبارزۀ اصولی درون خلقی را ایجاد نماید و بدین جهت سالها پس از مرگ او بوروکراسی حزب و دولت جامعۀ سوسیالیستی شوروی که از توده ها فاصله گرفته بود از درون خود رویزیونیزم جدید را زائید و خط مشی پرولتاریائی استالین به دلیل بی تجربگی و اشتباه تاریخی اش از آن شکست خورد.

"سازمان چریکهای فدایی خلق

توضیحات:
1-
اندیشه و هنر، سال 51، شماره 6
2-
به نقل از اندیشه و هنر، همان
3-
گفته یک روشنفکر بورژوا – هومانیست
4-
ی و استالین، مصاحبه با امیل لودیک نویسنده آلمانی در سال 1938، صفحه 1 (به نقل از شرح حال مختصر یوسف ویساریونیچ استالین).
5-
روزنامۀ پراوادا شماره 136، 16 ژوئن سال 1926 به نقل از شرح حال مختصر یوسف ویساریونیچ استالین).
6-
دربارۀ کمونیسم کاذب خروشچف و آموزش های آن برای جهان، از روزنامه های ژین من ژیباتو و خون چی، نسخۀ دستی، صفحۀ 19.
7-
تلفیق کامل کار فکری و بدنی فقط در جامعه کمونیستی ممکن است.
8 -
حتی در زمان لنین و در آستانۀ انقلاب اکتبر زینوویف و کامنف به بهانه مخالفت خود، نقشۀ قیام مسلحانه را از پیش در یک روزنامۀ منشویکی فاش ساختند.

تایپ و تکثیر: ایده نو، دنیای نو
منبع: چهار رساله از چریکهای فدایی خلق 1356
سایت: آرشیو اپوزوسیون ایران