۷ مرداد ۱۳۸۷

راهی که ما پیمودیم!

مقاله انتخابی

راهی که ما پیمودیم!

شباهنگ راد

با خیزش‏های اجتماعی سال‏های ۵۶ و ۵۷، در ِ زندان‏های مخوف رژیم شاهنشاهی گشوده شد و هزاران تن از سیاسیون ایران، به آغوش جامعه، باز گشتند. جدا از این‏که زندان در دل خود چه گرایشات سیاسی و طیف‏های متفاوتی را جای داده بود، که بدون شک بحث مجزایی را می‏طلبد؛ امّا آنچه را که موضوع فوق قصد پرداختن بدان را دارد، بررسی، نقش و جایگاه مدافعین تئوری مبارزه مسلحانه در قبال جنبش‏های وسیع توده‏ای در سال ۵۷ می‏باشد. مرور و بررسی گذشته‏ایی که می‏تواند ما را در جهت رفع اشکالات‏مان یاری رساند و از تکرار آن‏ها باز دارد. طبعاً نقد می‏بایست در خدمت به چنین هدفی قرار گیرد و باید آگاه بود که بدون باز شناسی و مرور مارکسیستی به آنچه تا کنون گفتیم و انجام دادیم، نمی‏توانیم از پویائی، بالندگی و پیشرفت سخنی بمیان آوریم.

حقیقتاً که جنبش کمونیستی ایران و علی‏الخصوص نیروهای مدافع‏ی مبارزه مسلحانه با مفوله‏هایی همچون بازنگری و مرور به گذشته‏ی خویش بیگانه می‏باشند و بطور عملی دارند در مسیری گام می‏نهند که در خدمت به بسیج و سازماندهی اعتراضی توده‏ها از زیر یوغ رژیم سراپا خشن و مسلح نمی‏باشد؛ چرا که فاقد آن صراحت کمونیستی‏اند؛ چرا که وارد شدن به چنین پروسه‏ای را کاملاً در تخالف با منفعت‏ گروهی خویش تلقی می‏نمایند و قصد خارج شدن از مدار سیاسی تعیین شده و بی فرجام خود را ندارند. روشن است‏که کنار نهادن عیوب، به شناخت و در رد سیاست‏ها و پراتیک نا صحیحِ تا کنونی‏مان نهفته می‏باشد؛ روشن است‏که نقد می‏بایست از چنین محتوائی برخوردار بوده و هدف، صرفاً و صرفاً تحرک و غنا بخشیدن به مبارزات توده‏ای‏ست؛ روشن است‏که بدون فهمِ همه جانبه و دقیق از مسیر طی شده و بدون توضیح علل نا فرجامی‏ها نمی‏توان از هدفمندی مبارزه حرفی بمیان آورد؛ روشن است‏که بدون تصریح ایده‏های نا صحیح‏مان و بدون تصحیح اعمال‏مان در هر میزان و بُعدی نمی‏توانیم بر کیفیت کار‏های‏مان بی‏افزائیم. این‏جاست که اهمیت نقد بر جسته می‏گردد و به کارمان خواهد آمد و پیش‏ در آمد هر گونه تأثیرگذاری و نقش‏آفرینی‏هاست؛ اینجاست که نقد مارکسیست - لنینیستی ما را ملزم می‏سازد تا در یابیم به چه میزان و تا چه اندازه، دچار لغزش‏های تئوریک – عملی گردیم و در عمل به کدامین سو روانه شدیم.

به‏هر حال آنزمان، مدافعین تئوری مبارزه مسلحانه بهمراه دیگر گرایشات سیاسی، بعد از آزادی از زندان، در مقابل موج عظیمی از جنبش‏های اعتراضی قرار گرفتند که در حقیقت فاقد آن تجربه‏ی لازمه بودند. نیروهای جوان کمونیست بهمراه "پیش کسوتانِ" رها شده از زندان، بر آن بودند تا در چارچوبه‏ی بنیان‏های فکری و آرمان‏های‏شان، فعالیت جدیدی را سازمان دهند. به‏همین دلیل "تجمع ساده"ی بعد از قیام را سازمان دادند و هدف، انطباق تئوری و ارائه‏ی تحلیل از شرایط جدید بود. تحلیلی که قادر گردد مضمون و ماهیت فعالیت‏های آتی آنانرا روشن سازد.

جامعه آنزمان در التهاب و در هرج و سیاسی بسر می‏بُرد و اکثریت قریب به‏اتفاق نیروهای کمونیستی و انقلابی، از موقعیت به‏وجود آمده ذوق‏زده و نا توان از پاسخ‏گوئی به بند و بست‏های امپریالیستی بودند. در بستر چنین موقعیت و شرایطی بود که چریکهای فدائق خلق ایران با انتشار اعلامیه‏ی تحریم انتخابات مجلس خبرگان - در مرداد ۱۳۵۸ -، فعالیت علنی خود را آغاز نمودند و قصدشان بر آن بود تا بار دیگر پرچم تئوری مبارزه مسلحانه را بر افرازند و توده‏ها را حول سیاست‏های انقلابی بسیج نمایند ]اگر چه به‏نادرست هم‏چنان در میان بعضی از افراد این تصورات وجود دارد که همزمان با انتشار "مصاحبه با اشرف دهقانی"(*)، سازمان فعالیت خود آغاز نموده است[.

هدف «چفخا» بر آن بود تا از یک‏سو عمل‏کرد غاصبین سازمان پر افتخار چریکهای فدائی خلق را در اذهان عمومی و نیروهای جوانِ جنبش افشاء و از سوی دیگر ماهیت و جهت حرکت رژیم تازه بقدرت رسیده را روشن سازد. رژیمی که از همان روزهای آغازین کمر به نابودی جنبش‏های حق‏طلبانه‏ی توده‏ای بست و به تبع از آن با تمام قوا به ترمیم و بازسازی هر چه سریع‏تر دم و دستگاه‏های نظام امپریالیستی مشغول بود. بواقع که بر کناری رژیم شاهنشاهی و جایگزینی رژیم جمهوری اسلامی توسط امپریالیست‏ها همه را گیج و مبهوت نموده بود و بخش اعظم نیروهای کمونیستی و بویژه بزرگ‏ترین نیروی کمونیستی آنزمان – یعنی سازمان چریکهای فدائی خلق - بر این باور بودند که "انقلابی" در ایران به‏وقوع پیوسته است و رژیم جمهوری اسلامی محصول انقلاب توده‏هاست.

در بستر چنین فضا و تفکرات موجود در درون جنبش کمونیستی بود که مدافعین تئوری مبارزه مسلحانه وظیفه‏ی خود دانسته تا در حول و حوش رویدادهای موجود و بویژه در قبال اعلام اخراج "اشرف دهقانی" از سازمان، عکس‏العمل سریع نشان داده و همچنین ماهیت واقعی رژیم جمهوری اسلامی را در افکار عمومی روشن سازنند. در چنین مقطع و موقعیتِ غیر معمول و غامضی بود که "مصاحبه با اشرف دهقانی" تدوین و تنظیم گردیده بود که بدون شک نمی‏توانست پاسخگوی همه‏ی مسائل تئوریک – سیاسی و عملی جامعه‏ی در هم ریخته‏ی‏مان باشد. در کنار همه‏ی این‏ها شتاب حوادث بسیار سریع و کیلومترها با توان نا منسجم و نا همگون فاصله داشت و در همین اثناء چماقداران سازمان‏یافته‏ی رژیم هم بیکار نه‏ نشسته و به بهانه‏ی حفظ و پایداری "انقلاب"، به انقلاب و انقلابیون حمله‏ور می‏شدند و هر روزه در این و آنور مرتکب جنایات می‏گردیدند.

حمله به کمونیست‏ها به یگانه شعار مزدوران جدید امپریالیست‏ها تبدیل گردیده بود. از یک‏سو می‏بایست اوضاع جدید را علیرغم بر شماری خطوط کلی آن، بروشنی توضیح می‏داد و سازماندهی متناسب با آنرا پای می‏ریخت و از سوی دیگر در مقابل تعرضات وحشیانه‏ی جانیان تازه بقدرت رسیده، عکس‏العمل مناسب و شایسته نشان می‏داد. طبیعتاً انجام چنین وظایف و امری منوط به ارائه‏ی ارزیابی صحیحِ از جامعه و نیروهای درونی بود. می‏بایست فارغ از فضای حاکم بر جنبش کمونیستی، سمت‏و‏سوی حرکت را روشن و در چارچوبه‏ی خواسته‏های بنیادی توده‏ها به پیش می‏رفت؛ می‏بایست به انسجام درونی و وحدت تئوریک با دقت بیشتری می‏نگریست، صف‏بندی‏های طبقاتی جدید، دوستان و دشمنان انقلاب، شعارها، تاکیتک‏های سازمانی و سازماندهی متناسب با شرایط را روشن و انقلاب را به مسیر واقعی‏اش سوق می‏داد.

آن دوران، دورانی بود که ضد انقلاب در تمامی عرصه‏ها در پیش بود و بموازات آن نیروهای انقلابی و کمونیستی کاملاٌ به موضع‏ی غیر تعرضی و دفاع غیر فعال در غلطیده بودند. بد فهمی و کج فهمی از ماهیت رژیم جمهوری اسلامی و حمایت از سران آن، در میان نیروهای کمونیستی و انقلابی بفور یافت می‏شد و به همان میزانی که رژیم آگاهانه، مشغول بازسازی و سازماندهی درونی خویش علیه‏ی انقلاب و نیروهای انقلابی بود؛ به میزانی تأسف‏بارتر، نیروهای کمونیستی و انقلابی ندانم‏کار، متوهم و بی وظیفه بودند. برنامه و چشم‏انداز تدارک و پاسخ‏گوئی به تعرضات رژیم از دیده‏ی همه و بویژه از جانب نیروهای مدافع‏ی تئوری مبازه مسلحانه، به‏کنار گذاشته شد. «چفخا»ی آنزمان همه‏ی نیرو و تمامی کادرهای خویش را بمیدان علنی مبارزه فرا خواند و پایه‏های سازماندهی خود را در حفظ و حراست از اعلامیه‏ها و آثار سازمانی در مقابل تعرض فالانژها استوار ساخت. در یک کلام می‏توان گفت آنچه را که مرز فیمابین مدعیان تئوری مبارزه مسلحانه با دیگر جریانات را متمایز می‏ساخت، نه پراتیک، تدارک و یا سازماندهی دسته‏های مسلح انقلابی، علیه‏ی ضد انقلاب تازه بقدرت رسیده بل صرفاٌ و صرفاً در حیطه‏ی تئوری و توضیح رویدادهای سیاسی درونِ جامعه بود.

به عبارتی دقیق‏تر سازماندهی نیروهای درونی و عمل چریکهای فدائی خلق آنزمان بر روی تحلیل سیاسی‏شان سوار نبود. آنان متأسفانه در آشفته بازار سیاسی، سازماندهی و عمل خود را با فضای حاکم بر جنبش کمونیستی منطبق نمودند و کاملاً با آرمان‏های تئوریک‏شان فاصله گرفتند. لازم بود تا ‏بدور از بی نظمی‏های موجود و بدور از شتا‏ب‏زدگی‏ها، میدان مبارزه و نوع سازماندهی را، بر مبنای اعتقادات‏شان پای می‏ریختند و روز به روز بر دامنه‏ی آن می‏افزودند. روشن است‏که تحقق چنین امری وابسته به رفع هر گونه تناقضات و نا همگونی‏های درونی می‏باشد؛ وابسته به آن بود تا بر سیاست‏های نا شناخته و کور خط بطلان می‏کشیدیم و قبل از اعلان و انجام هر حرکتی، شالوده‏های یک سازمان منسجم و معین را پای می‏ریختیم؛ سازمانی که در عمل قادر گردد، توده‏های بپاخاسته را بسیج و انرژی بیکران هزاران نیروی جوان کمونیست را به سمت رهائی از زیر یوغ نظام‏های امپریالیستی کانالیزه نماید. در عمل به اثبات رسیده است‏که اعلان سازمان بدون پشتوانه‏ی انسجام تئوریک – سیاسی و عملی نه تنها در خدمت به آزاد سازی نیروها نیست، بلکه بر دامنه‏ی یأس، نا امیدی‏ها و پراکندگی‏ها خواهد افزود. بی دلیل نبود که در در درونِ مدافعین تئوری مبارزه مسلحانه و آن‏هم در زمانی کوتاه، دو جریان و آن‏هم تحت نام‏های «چفخا» و «چفخا (آرخا)» سر در آوردند، که در این میان یکی «چفخا» بازگشائی جبهه‏ای دیگر را با عبور از پیش شرط‏ها توضیح می‏داد و دیگری «چفخا (آرخا)» بر بازگشائی فوری جبهه‏ی شمال و به تبع از آن بر تداوم ‏مبارزه در کردستان و شهر و آن‏هم به‏طور همزمان پای می‏فشرد

بالاخره بعد از بحث‏های تئوریکِ پر تنش و غیر هدفمندِ درونی «که در سه شماره‏ی بر ما چه گذشت منتشره‏ی «چفخا» آمده است»، چریکهای فدائی خلق (ارتش رهائی‏بخش خلق‏های ایران) در ۲ شهریور ۱۳۶۰، مبارزه‏ی مسلحانه را در جنگل‏های شمال ایران آغاز نمودند. این رفقا در شرایطی قهر انقلابی را در سر لوحه‏ی کار مبارزاتی خود قرار دادند که رژیم جمهوری اسلامی در ابعادی گسترده و سازمانیافته، تعرض وحشیانه‏ی خود را به جنبش‏های انقلابی و نیروهای کمونیستی آغاز نموده بود و روز به روز عناصر زیادی را در دام خویش گرفتار و به میادین شکنجه و تیر روانه می‏ساخت. در چنین اوضاع و بگیر و به‏بندها و اعدام‏ها بود که جنبش مسلحانه‏ی ایران شاهد جدائی دیگر در درون بود؛ جدائی‏ای که نه تنها در خدمت به بالندگی جنبش‏های انقلابی نبود بلکه باعث گردیده است تا بار دیگر نیرو و هوادار بی مطلع را دچار شُک و تردید نماید. به‏هر حال چنانچه بخواهیم موارد فوق – یعنی سال‏های ۵۸ الی ۶۰ - را خلاصه‏وار توضیح دهیم، می‏توان اشاره نمود که:

۱. فقدان تجربه‏ی لازمه از جنبش‏های اعتراضی – توده‏ای و برخورد عکس‏العملی و مقابله‏ای با جریاناتی که خود را بدروغ مدافع‏ی تئوری گذشته قلمداد می‏نمودند، باعث گردیده است تا تعدادی از مدافعین تئوری مبارزه مسلحانه عجولانه و بدون بر شماری چهارچوبه‏های سیاسی – تئوریک، گرد هم آیند و حرکت مستقل خود را سازمان دهند.

۲. عدم تدارک لازمه و روشن سازی تاکتیک‏های سازمانی در قبال رژیم سراپا مسلح از دیگر ایرادات آنزمان می‏باشد.

۳. حرکت شتاب‏زده و عجولانه، مبنی بر این‏که باید بهر دلیل حرکت را سازمان داد و ایفای نقش نمود، از جمله درک‏های نادرستی بود که بر افکار اکثریت رفقا سنگینی می‏کرد.

۴. علم نمودن سازمانی مستقل با علم به وجود درک‏های متفاوت در درون بنوبه‏ی خود بیانگر بی توجهی کامل به نقش و وظایف خودی در قبال تئوری و انقلاب توده‏ای‏ست.

۵. ارائه‏ی مصاحبه - تحت عنوان "مصاحبه با اشرف دهقانی" – به بهانه‏ی تبلیغ سازمانی، بعنوان ایده و امری نا درست تلقی گشته و منطقی و صحیح می‏بود تا "مصاحبه" با نام چریکهای فدائی خلق به ‏دنیای بیرونی معرفی ‏می‏گردید.

۶. فقدان مبارزه ایدئولوژیک سالم و هدفمند در درون، از زمره عواملی بود که بر جدائی‏ها سرعت بخشید.

۷. دخالت ندادن و درگیر ننمودن هواداران در مباحثات و اختلافات درونی، از دیگر نقصان‏ها و سیاست‏های نا صحیح «چفخا»ی سال‏های 58 ال 60 را تشکیل می‏داد.


سال ۶۰ و آغاز فعالیت دو جریان مدافع‏ی تئوری مبارزه مبارزه مسلحانه

الف: با اعلام جدائی دو جریان و آن‏هم با نام‏های متفاوت، فعالیت هر یک از آنان وارد مرحله‏ی دیگری گردید. واقعیت آن است‏که بازسازی و ترمیم ضربات وارده از درون و بیرون، مجدداً در دستور کار هر یک از این جریانات قرار گرفت. توضیح دلائل جدائی برای هواداران از هر دو سوی، به معضل هر یک از این جریانات تبدیل گردیده بود. در چنین شرایطی توضیح رخدادها و شرح واقعه کاملاً و بدون منفعت جناحی ارائه نمی‏گردید و همواره بخش‏هایی از آن حقایق در دالان‏ها و در هاله‏ای از ابهام باقی می‏ماند. بی تردید در چنین شرایطی انتخاب سیاسی – تشکیلاتی از جانب هواداران بنوبه‏ی خود نمی‏توانست بی ایراد باشد. اگر چه باید اذعان نمود که عامل اختناق و قطع تمامی زنجیره‏های ارتباط که ابعاد دهشتناکی بخود گرفته بود، مجال هر گونه بحث و تبادل نظر را از طرفین سلب می‏نمود و بر دامنه‏ی تصمیم‏گیری‏های صحیح و همه‏جانبه می‏کاست؛ امّا علیرغم همه‏ی این‏ها نمی‏توان در عدم دقت انتخاب کنندگان سیاسی – تشکیلاتی آنزمان، چشم‏پوشی نمود.

به‏هر حال در پرتو چنین حقیقتی و با پذیرش همه‏ی نقصان‏های‏اش می بایست چاره‏ای اندیشید. یا میدان مبارزه را ترک ننموده و سازمان و سازماندهی متناسب با شرایط را پای می‏ریخت و یا بدون سازماندهی جدید و تعیین سیاست شفاف و مقابله‏ای با دشمن، خود را تسلیم نموده و راه عقب - یعنی آسانترین راه – را پیشه‏ی خود می‏ساخت. بر اساس چنین واقعیات و وظایفی بود که تعرض بعنوان کلیدی‏ترین راه، از جانب چریکهای فدائی خلق (ارتش رهائی‏بخش خلق‏های ایران) انتخاب گردید و آنان با نقد عملی از گذشته‏ی خویش و با انتخاب تاکتیک صحیح سازمانی، اقدام به بازگشائی جبهه‏ی شمال نمایند و فصل دیگری از مبارزه و تعرض انقلابی فرزندان خلق علیه‏ی رژیم سراپا مسلح و خشن را در جنگل‏های مازندران بگشایند.

۱۴ ماه فعالیت بی وفقه در شمال و آن‏هم در شرایط سخت و دشوار، تأثیرات بس ارزنده‏ای در روحیه‏ی جوانان و توده‏های ستم‏دیده‏ی‏مان بر جای گذاشت. سیاست پراکنده نمودن نیروهای سرکوب‏گر دشمن و بازگشائی میدان و منطقه‏ای دیگر از مبارزه از جانب «چفخا (آرخا)» به‏مرحله‏ی عمل در آمد. از دید «آرخا»، کردستان بعنوان پشت جبهه‏ی شمال قلمداد گردیده و تغذیه کننده‏ی نیروهای جنگل و به تبع از آن فعالیت «آرخا» در کردستان ایستا نبود. تشکیل تیم‏های متفاوت و حرکت دائمی بمناطق گوناگون و هم‏کاری‏های عملی با نیروهای موجود در کردستان، در دستور کار «چفخا - آرخا» قرار گرفت و به تبع از آن سخنرانی در مناطق مختلفِ کردستان بمنظور شناساندن اهداف و ماهیت رژیم، از زمره وظایفِ روتین آن رفقا را در حرکت‏های نظامی تشکیل می‏داد.

انطباق تئوری با پراتیک، در حد توان و گام به‏گام بمورد اجراء و عمل گذاشته می‏شد. بی تردید تداوم چنین حرکتی، بدون هماهنگی و بدون باز سازی دقیق و سنجیده در درون می‏توانست به مشکل بزرگی در آینده تبدیل گردد. جای داشت و ضروری می‏بود تا از گذشته درس‏های با ارزشی می‏آموخت و از خطاهای تکراری پرهیز می‏نمود. می‏بایست جدا از پاسخ‏گوئی عملی، به نارسائی‏ها در حوزه‏ی نظری، چه در درون و چه در بیرون دقت می‏نمود و بدان‏ها پاسخ روشن می‏داد؛ می‏بایست زمان را بدرستی باز می‏شناخت و به این عرصه از مبارزه که می‏توانست منجر به فاجعه‏ی سازمانی گردد، توجه‏ی کافی نشان می‏داد.

در این زمان جنگل، کردستان و شهر هر یک و با تعیین وظایف عملی، داشت به راه خویش ادامه می‏داد، بدون این‏که چریکهای فدائی خلق (ارتش رهائی‏بخش خلق‏های ایران) خود را ملزم سازنند، تفاوت‏های فکری خویش را با گذشته و بروشنی برای همگان – نه صرفاً برای نیروهای خودی – توضیح دهند. شاهد بودیم که مجدداً در حوزه‏ی نظری کاستی‏ها به‏قوت خود باقی ماند و به تبع از آن تقسیم‏بندی‏ کارها و سازماندهی در حول و حوش آن فارغ از ایراد نباشد. اگر چه جنبش‏های اعتراضی شاهد فعالیت انقلابی تعدادی دیگر از فرزندان خویش در منطقه‏ای بغیر از کردستان بودند و همین امر بحد و میزان خود باعث گردید تا بر روحیه‏ی مبارزاتی توده‏های ستم‏دیده‏ی‏مان بی‏افزود؛ امّا بنوبه‏ی خود نمی‏توانست بر نقش و جایگاه نا رسائی‏ها پرده‏ی ساتری کشد و آن جریان را از پیشبرد وظایف متفاوت مبارزاتی‏اش باز دارد. بواقع نارسائی‏هایی که می‏توانست در گره‏گاه‏های تاریخی و حساس قد علم نمایند و سازمان و پراتیک انقلابی آنرا قطع و از محتوا تهی سازند.

بی دلیل نبود که جنبش کمونیستی ایران شاهد چرخش و مسیر بالندگی عملی تشکیلات «چفخا (آرخا)» پس از ضربه‏ی رفقا بهروز ]عبدالرحیم صبوری و علی‏اصغر زندیه در ۱۳ اسفند ۶۰ [ و مسعود ]محمد حرمتی‏پور و دیگر یارانش اسد رفیعیان، حسن عطاریان، عباس عابدی و جواد رجبی در ۴ فروردین ۶۱ [ – در شهر و جنگل –، بوده است؛ چرخش و مسیری که در مدتی بسیار کوتاه و چند ماهه، منجر به تعطیلی فعالیت‏های عملی چریکهای فدائی خلق (ارتش رهائی‏بخش خلق‏های ایران) در جنگل‏های شمال، به بهانه‏ی "نقد و بررسی گذشته" گردد.

هدف اپورنونیست قطع فعالیت اثر گذار یک جریان سیاسی و حکمرانی سیاست پاسفیسم بر آن بود. تجربیات بسیار ناگواری در این عرصه وجود دارد و متأسفانه شاهد بوده‏ایم که قطع هر نوع پراتیکی – در هر سطحی – و بهر بهانه‏ای، چیزی جز انتخاب سیاست عقب و کرنش در مقابل وضع موجود نبوده و شاهد بوده‏ایم که چنین سیاستی نه تنها در خدمت به تعرض والاتر قرار ندارد بلکه فرار از حقیقت به‏حساب می‏آید. حقیقت تلخی که بارها و بارها جنبش کمونیستی ایران شاهد آن بوده است.

به‏هرحال تشکیلات «چفخا (آرخا)» به بهانه‏ی "نقد و بررسی گذشته"، از عالیترین پراتیک و تأثیر گذار خود دست شست تا بزعم خود به حرکت "شایسته"تری دست یابد. بنابراین تمرکز در کردستان با تمامی مشکلات و بنابه تمایلات اکثریت – اعضاء – به مرحله‏ی عمل در آمد. روابط سالم و رفیقانه، در اثر سیاست‏های اپورتونیستی و تخریب کننده‏ی رهبری، کاملاً ترک بر داشته و بدنباله‏ی آن باعث گردیده است تا سیاست انسجام و یگانگی هر چه بیشتر، جای خود را به جبهه گیری‏های بدون محتوا و مملو از تنش دهد. جدائی بعد از جدائی، چرخش نظر بعد از چرخش نظر، کمیت نیرو روز به روز تجلی خود را با تلخی هر چه بیشتری بنمایش می‏‏گذاشت. جریانی که قصد داشت تا با نیروی منسجم‏تر و بیشتری بمیدان آید و با سازماندهی مطلوب‏تر، بر پراتیک قبلی‏اش تداوم بخشد، در عمل به نیروی سراسر بحران تبدیل گردد.

در چنین شرایطی اپورتونیست و عنصر لمیده در درون جریان هم آرام نه نشسته و با تمام قوا و در ارتباط با "هم‏نوعان" غیر سازمانی خویش در تلاش بود تا پتانسیل مبارزاتی باقی مانده در درون را تهی سازد. در حقیقت امر عناصر تصمیم گیرنده‏ی «آرخا»، تشکیلات را در چنین موقعیتِ تأسف‏باری قرار دادند. عدم برخورد جدی و منفعلانه با ایده‏های بغایت تخریب کننده و متعاقباً اعتماد مطلق به عنصر اپورنیست لمیده در درون تشکیلات، «آرخا» را به مرز نابودی سوق داد. اگر چه باید اذعان نمود که در این میان تعدادی از اعضاء، بمرور زمان بر انگیزه و ماهیت"کودتاگران" تشکیلاتی واقف گردیدند و از مواضع‏ی گذشته‏ی خود مبنی بر تعطیلی حرکت جنگل انتقاد نمودند و بیک‏باره بدفاع از پراتیک ۱۴ ماهه‏ی جنگل پرداختند، امّا هرگز نتوانستند آن ضربات خرد کننده را جبران و به احیای تشکیلات چریکهای فدائی خلق (ارتش رهائی‏بخش خلق‏های ایران) بپردازند.

جای دارد تا تاکید گردد، علیرغم چنین واقعیات تلخ و تأسف‏بار و به تبع از آن ریزش نیرو، در سال ۶۲ مدافعین حرکت در جنگل تصمیم بر آن گرفتند تا مجدداً فعالیت خود را در جنگل‏های شمال آغاز نمایند که متأسفانه با دستگیری تعداد دیگری از رفقا در شهر باعث گردیده است تا پرونده‏ی حرکت ۱۴ ماهه‏ی جنگل در تاریخ جنبش نوین کمونیستی ایران مختومه اعلام ‏گردد. در نتیجه این نیرو گام بگام، عقب نشسته و روز به روز فاصله‏های خود را با تئوری انقلابی گسترده‏تر نماید. در این میان آنچه را که می‏توان بعنوان نکات کلیدی اشاره نمود آن است‏که:

۱. ارتش رهائی‏بخش با نقد عملی و با الهام از تئوری مبارزه‏ی مسلحانه توانست، سیاست "تعرض کنیم تا باقی به‏مانیم" را پیشه‏ی خود سازد.

۲. عملیات در شمال منطبق با واقعیات و قانونمندی‏های حاکم بر جامعه و پاسخ‏گوی نیازمندی‏های عملی جنبش‏های انقلابی بوده است.

۳. سه اصل اساسی جنگ چریکی یعنی تحرک دائم، هوشیاری دائم و عدم اعتماد و اطمینانِ دائم، من حیث‏المجموع تا قبل از ضربه‏ی رفقای شهر در دستور کار دسته‏ی کوه قرار داشت.

۴. مشکل آذقه و کمبود آن، بعنوان نقطه‏ ضعف تا آخرین لحظه در مقابل دسته‏های متحرک پارتیزانی قرار داشت.

۵. بی توجهی و عدم برخورد جدی به نظرات انحرافی در درون از دیگر ایرادات ارتش رهائی‏بخش بود.

۶. کم بهاء دادن به آموزش سیاسی نیروی چریک در کوه از دیگرخطاها بود.

۷. عدم توضیح دلائل جدائی – نقد گذشته از حرکت ۲ ساله «۵۸ الی ۶۰» - بصورت جمع‏بند و به تبع از آن تشریح هر چه وسیع‏تر مبانی تئوریک – سیاسی از دیگر نقصان‏های آرخا را تشکیل می‏داد.

ب: اگر ارتش رهائی‏بخش قصد داشت تا با تعرض انقلابی خویش به نیروهای دشمن و با بازگشائی جبهه‏ای جدید از مبارزه به بازسازی سازمان بپردازد و پای‏بندی خود را نسبت به تئوری در عرصه‏ی عملی به‏نمایش بگذارد؛ امّا «چفخا» با فرار از واقعیات و با پس کشیدن از مبارزه‏ی فعال در صدد "حفظ" سازمان خویش بر آمد. «چفخا» در طول سه دهه از فعالیت هرگز نتوانسته است در جهت نیازهای عملی جنبش‏های انقلابی گام‏های ارزنده‏ای بر دارد و در مقام یک سازمان سیاسی – نظامی ایفای نقش نماید. به‏هر حال «چفخا» سیاست عقب نشینی را انتخاب و بقای خود را در استقرار کردستان یافت و همچنین برنامه فعالیتی خود را صرفاً در منطقه‏ی کردستان تعریف نماید.

اگر کردستان از دیدگاه «ارتش رهائی‏بخش» بعنوان پشت جبهه و بمنظور تقویت جبهه‏ی اصلی سازمانی و جدید – شمال – تلقی می‏گردید، برای «چفخا»، کردستان بعنوان تمامی کار و جبهه‏ی اصلی به‏حساب می‏آمد. حملات نظامی ایذائی هر از چند گاه، علیه‏ی پایگاه‏های رژیم در کردستان و صدور اعلامیه و پخش تراکت بمنظور تبلیغ سازمانی و بموازات آن‏ها فقدان برنامه‏ی سیاسی در حرکت‏های نظامی برای خلق رزمنده‏ی کرد، بیانگر بی برنامه‏گی و درک نادرست این جریان از تئوری مبارزه‏ی مسلحانه بود. اگر چه می‏بایست در این میان به خصوصیات و خصلت ویژه‏ی مبارزه در کردستان – که در طرح پاره‏ای از تجربه کردستان آمده است – هم توجه دقیق نمود؛ امّا علیرغم وجود چنین حقایقی نمی‏توان از وظایف مبارزاتی خویش و آن‏هم در حد توان و امکانات چشم‏پوشی نمود.

بی وظیفه‏گی کامل در عرصه‏های سیاسی – تربیتی نمایانگر عدم درک جریان فوق از مبارزه، خواسته‏ها و نیازهای روزمره و واقعی خلق رزمنده‏ی کرد و فرزندان‏شان بود. «چفخا» بمانند دیگر جریانات در عمل نشان دادند که فاقد کمترین آمادگی برای سازماندادن مبارزات توده‏ها و حتی نیروهای خودی‏اند؛ نشان دادند که فاقد حداقل برنامه در مناطق "غیر نفوذ" دشمن‏اند. «چفخا» در کردستان حضور فیزیکی داشت، امّا فاقد کمترین اثر گذاری و ارتباط با توده‏ها و به اندازه‏ی قد و قواره‏اش بود.

مضافاً این‏که مبارزه‏ی مسلحانه از منظر «چفخا» نه بمعنای تعرض به ‏دشمن و گسترش جنگ انقلابی بل به ‏معنای دفاع غیر فعال و تبلیغ سازمانی تعریف می‏گردید. جریانی که فاقد توانائی‏ها لازمه بود و همه‏ی تلاش‏اش بر آن بود تا با ایجاد و گستردگی بخش دمکراتیک و گرد آوری هر چه بیشتر عناصر غیر تشکیلاتی، بر هویت سازمانی بی‏مایه‏ی خویش بی‏افزاید. – به این مقوله یعنی بر ضرورت بخش دمکراتیک و جایگاه و موقعیت «چفخا»ی آن‏زمان بطور جداگانه برخورد خواهد شد -. به‏هر حال «چفخا» خود را در چنین موقعیت میرنده‏ای قرار داد و سر آخر و همزمان با پایان جنگ امپریالیستی ایران و عراق، به تمرکز در خارج از کشور تن در دهد، بدون این‏که بر خود دانسته تا نقش و وظیفه‏ی عملی خود را به‏روشنی بر شمارد و جایگاه و فرم‏های سازمانی خویش را، با شرایط جدید باز تعریف نماید.

واقعیت این است‏که اگر «ارتش رهائی‏بخش» با نقد عملی خویش و با بازگشائی جبهه‏ی شمال قادر گردید بر بخش‏هایی از نارسائی‏های عملی و‏ تاکتیک‏های سازمانی فائق آید، جریان «چفخا» علیرغم بعضاً موضع‏گیری‏های سیاسی صحیح هرگز نتوانسته است در هیچ دوره‏ای و آنهم بطور عملی ایفای نقش نماید و به نقد ناکرده‏های خود به نشیند؛ نتوانسته است‏ رفتار و کردار خود را با آموزه‏های مارکسیستی منطبق سازد و در جهت تغییر شرایط و اوضاع درونی، گام‏های ارزنده‏ای بر دارد. بنابراین چریکهای فدائی خلق:

۱. هم‏چنان بر درک نادرست خویش در حوزه‏های متفاوت اصرار داشته و فاقد تعرض انقلابی و منطبق با تئوری به ارگان‏های سرکوب‏گر نظام بود.

۲. عقب نشینی کامل از مبارزه‏ی حاد طبقاتی و حفظ نیروهای خودی، بعنوان سیاست محوری و همیشگی‏شان تبدیل گشته بود.

۳. درک دفاع غیر فعال از مبارزه‏ی توده‏ها و تعرض بی مایه به رژیم در کردستان، از زمره فعالیت‏های «چفخا» در کردستان را تشکیل می‏داد.

۴. تمرکز حول فعالیت‏های تبلیغی در کردستان، به سیاست‏های روتین این جریان تبدیل گشته بود.

۵. آموزش سیاسی اعضاء و ارتقاء نیروهای درونی بمنظور رشد سازمانی کاملاً با تفکرات این جریان بیگانه بود.

۶. اسلحه نه در خدمت به رها سازی و بسیج توده‏ها، بل بمنظور کسب هویت سازمانی و خوراک تبلیغاتی درک شده بود.

۷. سازمان‏دهی و آموزش بی مایه‏ی نیرو بمنظور ارتباط با داخل و آن‏هم بدون حداقل امکانات و ارتباطات سازمانی - تشکیلاتی، از زمره خطاهای فاحش و نابخشودنی جریان فوق می‏باشد.

۸. مرام شخصیت پرستی، از زمره نقصان‏های اساسی «چفخا» را تشکیل داده و به فرهنگ دائمی و تثبیت شده‏ی آنان تبدیل گشته است « این بخش را می‏توان بطور وسیع‏تر در حوزه‏ی مناسبات تشکیلاتی توضیح داد».

۹. همه چیز و همه‏ی سیاست در خدمت به فرد و نه فرد در خدمت به جمع باعث گردیده است تا این جریان از انجام وظایف اجتماعی‏اش بدور گردد.

در خاتمه چنانچه بخواهیم حرکت مدافعین تئوری مبارزه مسلحانه را در سه دهه‏ی اخیر و بدون جدا سازی تشکلات متفاوت مورد بازنگری و بررسی قرار دهیم، به این جمعبند روشن دست خواهیم یافت که بجز حرکت انقلابی ۱۴ ماهه‏ی رفقای ارتش رهائی‏بخش، مدافعین تئوری مبارزه‏ی مسلحانه نتوانستند در حول و حوش بنیان‏های فکری‏شان، آن تأثیراتی را که رفقای گذشته با حرکت نوین‏شان در دوران اختناق شاهنشاهی در سطح جامعه بر جای گذاشتند، بگونه‏ی وسیع‏تر و در دراز مدت بر جای به‏گذارند. این رفقا و جریانات، علیرغم فعالیت‏های روزمره‏ی‏شان که مختصراً بر شمرده شده است، مرتکب خطا‏های تکراری و عمیقی گردیدند که بدون شک اشاره و پرداختن مشروح به تمامی موارد از جانب هر فرد و بهر میزانی می‏تواند برای جنبش‏های انقلابی مفید و سودمند واقع گردد.

---------------------

(*) لازم به ذکر است‏که رفقای بنیانگذار چریکهای فدائی خلق در سال ۱۳۵۸ متنی را تهیه و تنظیم نمودند که در شکل و شمایل "مصاحبه با رفیق اشرف دهقانی" آمده است.

۴ مرداد ۱۳۸۷

سیاست گریزی در ادبیات روزمره

دریافته هایی از جامعه

سیاست گریزی

در ادبیات روزمره

-------------------------

این نوشته چندی پیش در تحلیل مقوله ای اجتماعی - روانی در میان توده ها یعنی "سیاست گریزی در ادبیات روزمره" نگاشته شد ولی چون فرصتی برای ادامه پرداختن به این مسئله پیدا نشد، کماکمان بصورت یک طرح خام ناپخته و تاحدودی ناقص باقی ماند. بجای تلاش برای تعمیق و تدقیق دیدگاهم ترجیح دادم آن را اینجا به مثابه همان "طرح" منتشر کنم. بی شک رفقای پرتلاش و علاقمند می توانند با دید انتقادی به این نوشته و بسط مفاهیم آن در قالب علم مارکسیسم به نتایج مثبتی برسند که این خود به سود کل جنبش کمونیستی و انقلابی ما خواهد بود.

با تشکر

گورکن

-------------------------

چرا در ایران با این رکود سیاسی روبروییم؟ چرا مردم ایران ترجیح می دهند به هر صورت ممکن خود را از هرگونه بحث سیاسی و هر گونه جو سیاسی بلافاصله برهانند. چرا مادام در حالیکه با مردم ارتباط برقرار می کنیم به کمترین وجه ممکن با کسانی برخورد می کنیم که اهل سیاستند؟ که به دنبال تحلیلی از شرایط سیاسی اجتماعی کشور خود یا سایر نقاط جهان هستند؟ به عنوان مثال چرا در دانشگاهها، فعال سیاسی حتی بالقوه(چه رسد به بالفعل) در حکم کیمیاست؟ چرا مردم، حتی زحمتکش ترین و بی چیزترین سعی می کنند فاصله ای ایمنی را از سیاست و حوزه های نقد سیاسی مراعات کنند. مگر در کتاب ها نخواندیم که پرولتاریا جز زنجیرهایش چیزی برای از دست دادن ندارد. پس این دوری گزینی از سیاست چه مفهوم منطقی و علمی می تواند داشته باشد.

چرا در ایران با یک توده سیاست گریز طرف هستیم. علل و ریشه های این سیاست گریزی کدام است و آیا اصلا می توان راهی متصور شد که طی آن جو موجود برگردد و برای این واژگون سازی به چه اهرم هایی نیاز است و چه خط مشی عملی را باید پی گرفت.

همانطور که گفته شد ایران و جامعه ایرانی دارای ساختار فرهنگی مشخصی است که امروزه سیاست گریزی و جدایی زندگی از سیاست و تفکر به سیاست تبدیل به جزء لاینفک آن شده است. بی شک موشکافی ساختار و کارکرد این پدیده در حیات اجتماعی جامعه ایرانی بسیار لازم و ضروری است و می توان با تحلیلهای صحیح و بی نقص به سئوالاتی پاسخ داد که خود مبنای جهت گیریهای عملی بوده و در عین حال به مثابه پرده بر افتی از بسیاری از جوانب و زوایای مخفی راهکارهای عملی انقلاب اجتماعی تلقی گردد. در این مجال هدف این نیست که باصطلاح مو را از ماست بیرون بکشیم که این کار خود نیازمند کاری سیستماتیک تر و با برنامه تر است. در اینجا سعی می شود به برداشتهایی از این سیاست گریزی در میان مردم، عادی یا غیر عادی بودن آن، جایگاه اجتماعی این پدیده بر پایه اسلوب دیالتیکی ماتریالیستی، مظاهر سیاست گریزی و تا حدودی ریشه یابی آن پرداخته شود.

از این جا شروع می کنیم که سیاست گریزی در چه اشکالی متظاهر گشته و چه گستره ای از جامعه را به خود آلوده می کند، تا کجاها پیش می رود و بر چه مکانیسم های اجتماعی تاثیر مستقیم و غیر مستقیم می گذارد. برای وارد شدن به این مقوله بهتر است به ادبیات روزمره مردم اشاره کرد، ادبیاتی که در شرایط مشخص امروز ما در میان توده های مردم رواج دارد و دهان به دهان رشد و گسترش می یابد، صیقل می یابد، در قالب فرهنگی و زبانی جای می گیرد، ماندگار می شود و یا می پوسد و فراموش می شود و لایه های پنهان زبان و فرهنگ را پر می کند. ادبیات روزمره شامل ماتریالیسم تاریخی می گردد. بدین معنی که در قالبهای نظامهای تولیدی گذران رشد کرده و در هر دوره بالجبار همگام با شرایط تولیدی آن نظام تاریخی متحول شده است. ادبیات روزمره در دوران باستان و بالمره در دوران حملات اعراب و به همین ترتیب تا به امروز مدام در حال تغییر و بازتکوین بوده است. ادبیات روزمره ناشی از شرایط عینی تولیدی حاکم بر جامعه و روابط اجتماعی منطبق بر این شرایط تولیدی است. اما این بدین معنی نیست که ادبیات مردمی و روزمره چیزی را با خود از نظامهای قبلی نمی آورد و یا حتی نظامهای بعدی بر ادبیات امروز ما بی تاثیرند! می توان گفت که هر چند ادبیات روزمره در کلیت خود یک پدیده تاریخی است ولی در شرایط خاص مرزهای تاریخی انتزاعی را در هم می شکند و حتی در شرایط محدود و مشخصی بر فراز تاریخ به پرواز در می آید.(*)

همواره اشکال بسیاری از ساختارهای ادبی و حتی ادبی روزمره از نظام های گذشته برای نظامهای نوین به ارث می رسد(یا وارد می شود – به پاورقی رجوع کنید) و حتی با همان جایگاه مفهومی قبلی(با شدت و ضعف کم یا زیادتر) مورد کاربست اجتماعی قرار می گیرد. با این تفاسیر می توان گفت که ادبیات روزمره به مثابه قسمی از فرهنگ یا حتی شاخص ترین قسمت از فرهنگ اجتماعی دارای استقلالی نسبی از نظام تولیدی موجود و روابط اجتماعی منطبق با آن است. به همین ترتیب می توان به استقلال نسبی آن با مرزهای طبقاتی اشاره کرد. این استقلال بخصوص در دوران رکود جنبش های انقلابی شایان و شاخص است. یعنی اینکه تمام طبقات از بالایی تا پایینی، بدلیل اینکه در یک جامعه که از لحاظ مرزهای طبقانی مغشوش است و بوسیله یک رسانه و یک سیستم تبلیغاتی مورد خطاب می گیرند، در عمده کاربریهای ادبیات روزمره مشترک عمل می کنند. مانند آنکه یک سرمایه دار میلیاردر فارس ممکن است به یک جک شوینیستی همانقدر بخندد که یک کارگر فارس!

البته این مشخص و قابل تشخیص است که این شکل ادبیات روزمره کجا در جهت نفع طبقاتی شخص و کجا در خلاف با آن عمل می کنند اما مخدوش بودن مرزهای طبقاتی، نبودن یک جو و جریان سیاسی که مرزهای طبقاتی را عیان کرده و مبارزه طبقاتی را رشد دهد دلیلی بر آن می شود تا ادبیات روزمره مرز بندی نشود و مخصوصا بین طبقات محروم و بدون نفع در وضع موجود، صیقل یافته و تصفیه نگردد. بنابراین طبقه کارگر به شکل غیر قابل اغماضی از ادبیاتی استفاده می کند که سرمایه داران و کارفرمایان. بدین مفهوم که آگاهی طبقاتی در نازل ترین سطح رفرمیستی و صنفی (تازه اگر بتوان آگاهی طبقاتی را تا این حد بالا فرض کرد!) باقی می ماند و هرگز در سطوح سیاسی و فرهنگی به شکل کیفیتاً ممتازی متبلور نمی شود. ادبیات روزمره نیز بیش از آنکه صحنه و ستیز تضادهای عریان طبقاتی باشد با از صحنه بیرون شدن ساختارهای پرولتری و مبارز توسط جریان حاکم مواجه است. ادبیات روزمره بزرگترین و اصلی ترین قالب بروز سیاست گریزی در میان توده های ایران است زیرا همانطور که گفته شد پرولتاریا جبهه را در این عرصه باخته است و یکه تازی ساختارهای مفهومی و زبانی طبقه حاکم و همچنین دخول ارتجاعی ترین و سیاهترین باورها و فرهنگهای منطبق با منافع طبقاتی سرمایه داران در این عرصه چیزی عادی و غالب است. سیاست گریزی در صحبتهای روزمره، ارتباطات دوستانه، مراودات خانوادگی و کلا برخورد های اجتماعی - در سطوح پایینی - و حتی در اعتصابات، جمع های سیاسی، تشکلات سیاسی و تشکل های دموکراتیک و ... - در سطوح بالاتر سیاسی - قابل یافت است. چون این روابط اعم از بدوی و پیشرفته، هیچکدام قابل تفکیک از محیط اجتماعی بستر خود نیستند و بنابراین هر کدام می تواند تبلور تضادهای طبقاتی، باورهای طبقاتی و تسلط های طبقاتی موجود در سطح جامعه باشد.

ادبیات روزمره نیز در همه این فضاها و اصولا هرجا که انسانهای طبقاتی هستند حضور دارد و از آنجا که انسان ها طبقاتی هستند و در یک محیط اجتماعی جبراً طبقاتی زندگی می کنند ادبیات روزمره نیز نمی تواند طبقاتی نباشد و جدالها و تسلط طبقاتی موجود در جامعه را در خود بازتاب نکند. ساختارهای ادبیات روزمره نمی تواند شاهد عمل تسلط طبقاتی و عکس العمل هایی چون مقابله و عقب نشینی، شهامت و ترس، روحیه یابی و خود را باختن، استقامت و بریدن، پیگیری و خستگی، .... نباشد. همه این عکس العملها در قالب ادبیات روزمره در ارتباطی دیالکتیکی با بستر مبارزه طبقاتی در جامعه و کشمکش ها از سوی جبهه های متخاصم است و در هر دوره از این مبارزات بسته به پیش روی ها و پیروزی های طرفین حالات مختلفی بخود می گیرد. در دوران پیروزی و بالاگرفتن شور انقلابی ادبیات روزمره به شدت سیاسی و به شدت انقلابی است. در دوران شکست و هزیمت نیز همه فلاکتها و سیاهی ها در این ادبیات انعکاس می یابد. روزگار سکوت و عقب نشینی طولانی مدت نیز تاثیر عمیقی بر ادبیات روزمره می گذارد زیرا انسانهایی که سازنده این ادبیات هستند در شرایط اجتماعی ای قرار دارند که با توجه به توازن قوای موجود ناچارا ادبیات روزمره ای با این ماهیت را می سازند.

نگاهی به ادبیات روزمره امروز ما نشان از تسلط پدیده ای به نام سیاست گریزی دارد. یعنی سیاست گریزی به مثابه وجه قالبی در ادبیات روزمره ما متبلور می شود. در کلام روزانه، در مطالعه، در انتخاب دوست، در اشتغال اوقات کار یا اوقات فراغت، همه و همه نشان از بی میلی و حتی فرار از مقوله سیاست دارد. سیاست از هر نوع آن به وسیله مردم مورد تمسخر و استهزا قرار می گیرد. چه می خواهد سیاست حاکم باشد چه سیاست علیه حاکم. در محاورات روزمره در هر شکلی، با تحقیر، استهزا و مزاح سازی از رفتار، حرفها، عملکرد و نتایج ببار آمده سیاسی سردمداران حکومتی از سوی مردم کوچه و بازار روبرو هستیم. رهبر، رئیس جمهور، سخنگوی دولت و آخوندهای قم و بسیجی ها و .... اسباب لطیفه سازی و بذله گویی مردم هستند و حتی گاه این بذله گویی ها به دامن دین و مذهب و قشر مذهبی نیز کشیده می شود. اما در حقیقت پرداختن به سیاست در ادبیات روزمره از غرولند در باب مسائل اقتصادی و از جک سازی ها و بذله گویی هایی بدین منوال قدمی فراتر نمی گذارد. در حقیقت سیاست نزد مردم تنها از دریچه تنگ منافع شخصی و خانوادگی و قومی و آن هم در نازل ترین سطح خود یعنی فقط برای خنده و شوخی، جذاب و قابل قبول است. در صورتی که هرگونه سخن جدی سیاسی(چه برسد به عمل) با پشت پای مردم مواجه می شود. می توان برای روشن شدن بهتر زوایای این قضیه گامی به عقب برداریم و در همین ادبیات روزمره مردم ببینیم که کدامین قسمتها و ارکان حکومت مورد نقد قرار می گیرند و کدامین وارد حیطه بذله پردازی می شوند و از آنها جک ساخته می شود و کدام ها نمی شود. پرداختن به این قضیه نتایج جالبی را عرضه می کند. مردم عمده و می توان گفت تمام بذله گویی های خود را در حول جنبه های نرم نظام حاکم متمرکز می کنند. جنبه هایی مثال "رئیس جمهور ابله"، " سخنرانی های رهبر"، "بسیجی بازی"، "مرده خوری آخوند" و این شوخ طبعی ها هیچ گاه به قضایای سخت رژیم نمی پردازد. هیچ گاه وزارت اطلاعات، سپاه، زندان و زندانیان سیاسی، حراست دانشگاه و کارخانه و ... مبنای شوخی و خنده قرار نمی گیرند. اصلا این جور موارد به اصطلاح توی ذوق شوخی و جو خنده جمع می زنند و رنگ را از رخسار حضار می پرانند. دلیل این امر بی شک این است که این جور موارد ابدا شوخی بردار نیستند و برعکس با آتوریته و وحشتی که در میان توده ها آفریده اند تقریبا خود را از گزند پرداخت های ادبیات روزمره مردم مصون کرده اند. در مورد این مسائل نمی توان شوخی کرد و از این رو که حرف جدی نیز موقوف است پس کلا این قضایا سربسته باقی می مانند.

در حقیقت ابتکار جمهوری اسلامی در تقسیم به دویی کاذب یعنی نشان دادن خود در دو هیبت نرم و سخت، ادبیات روزمره مردم را به هر چه بیشتر به سمت 1- سیاست زدایی جدی و 2- سیاست پذیری فقط برای خنده سوق داده است. جمهوری اسلامی لزومی احساس نمی کند که خود را بیش از حد درگیر مسئله دوم کند زیرا اصولا به موجودیت او و اعتبار او لطمه ای وارد نمی سازد. اعتبار و قدرت و موجودیت جمهوری اسلامی نه در بی آبرو بودن اشخاص حاکم، نه در رکود دکان ارکان ایدئولوژیکی که بدانها تکیه کرده، و نه در بی علاقگی مفرط مردم به پذیرش دین و مذهبی که آن را مبنای قانون و عمل خود می داند که در گروی عامل دیگری است. اعتبار جمهوری اسلامی در گروی قهر مادی ضدانقلابی است که آن را بوسیله ارکان نظامی و سرکوبگر خود مداوما اعمال می دارد. در حقیقت دیگر مشهود است که جمهوری اسلامی دارد به نحوی با مسئله "فساد اخلاقی"، "منکراتی" و به تعبیر دیگر "آزادی های شهروندی" در سطوحی کنار می آید اما در عین حال همیشه تمام توان پلیسی و نظامی خود را برای سرکوب هرگونه حرکتی که کوچکترین تعرض تلقی شود به کار می گیرد و آن را به وحشیانه ترین شکل سرکوب می کند. روند میلیتاریستی کردن جامعه و دست به دست شدن قدرت بروکراتیک از حوزه های قبلی(بازار و حوزه علمیه) به سمت سپاه و نیروهای مسلح و قبضه کامل قدرت در انحصار نیروهای نظامی روند دو رنگه شدن جامعه را تسریع می کند و کاملا جمهوری اسلامی را در موضع قدرتمندتری در زمینه مهار جنبشهای سیاسی و معترض قرار می دهد. البته همه این مانورها و یکه میدان داریهای جمهوری اسلامی و موفقیت در پی گیری این پروژه بی شک به یک امر بسیار مهم خارج از اراده او وابسته است و آن عدم حضور در صحنه و تکاپوی نیروهای پیشاهنگ انقلابی، ناتوانی در پی ریزی یک جریان جدی سیاسی و انقلابی، و بی نتیجگی در پیش برد امر انقلاب و برقراری ارتباط با توده ها در بستری انقلابی و برانداز است. عدم حضور عینی پیشاهنگ انقلابی در صحن جامعه و تعرض به حاکمیت و رهبری و تشکل توده ها باعث شده است که هر آنچه جمهوری اسلامی در کانالیزه کردن ادبیات روزمره در جهت منافع طبقه حاکم و از میان بردن عامل روحی انقلابی در توده ها کرده مستقیما به نتیجه برسد و توده ها نیز در غیاب یک آلترناتیو زنده بر ضد نظام حاکم که از سوی یک جریان مبارز و انقلابی پیش گذاشته شود در نهایت تسلیم این جو ضدسیاسی موجود شده اند.

پیشاهنگان انقلابی می توانند و باید با یافتن تضاد اصلی جامعه و تعیین استراتژی و خط مشی مبارزه، وظیفه خود را به نحوی عملی سازند که با ضربه زدن به ریشه و منشا تولید باورهای ضدانقلابی، ادبیات روزمره اجتماعی را بر اسلوب نوین مرز بندی کنند، مرز بندی طبقاتی آن را مشخصا اعلام کنند و سیاست گریزی را که در بافت جامعه بروز یافته دچار ترک و خدشه کنند. اینها همه وقتی عملی می شود که نیروهای پیشاهنگ انقلابی در عرصه عمل بتوانند ضربات جبران ناپذیر مادی و معنوی به حاکمیت زده، یگانگی آن در سرکوب و وحشیگری و البته ناتوانی آن در مقاومت در برابر نبرد خلق ها را به منصه ظهور برسانند. این مبارزه خود با بازتاب در روابط اجتماعی و ادبیات روزمره به کلی جو سیاسی نوینی را در جامعه فراهم کرده و ابتکار عمل را در این زمینه نیز به دست جبهه انقلابی می دهد.

*) برای روشن شدن مفهوم این جملات باید به رشد ناموزون و ناهمگن نظام های تولیدی اشاره کرد که بصورتهای 1-هم زیستی و حتی ائتلاف و اتحاد نظام های اجتماعی کهنه و نو(مثل فئودالیسم و بورژوازی)، 2- بروز پیشگامان نظام نوین اقتصادی – اجتماعی بصورت یک جنبش در نظام ارتجاعی فعلی(مثل جریان های سیاسی کمونیستی)، 3-ارتباط فرهنگی و ادبی سرزمینی که در آن نظام تولیدی عقب مانده حاکم است با کشورهای پیشرفته تر و غیره بروز می کند.

۱ مرداد ۱۳۸۷

گفتگو با رفیق لنین

گفتگو با رفیق لنین


از خرمنها کار، اوضاع نوین،

روز کم کم تاریک شده آرمید.

دو تن در اتاق:

منم و لنین،

عکس او روی دیوار سفید.

دهان باز در پرشور سخنرانی.

رو به بالا موهای لب خار خار

در چین جبهه، عظیم پیشانی،

گنجیده عظیم، افکار انسانی.

پیداست، میروند در زیر هزاران.

جنگل پرچم....

علف دستها...

جستم، از نور شادی فروزان.

سلام

گزارش می دهم به پیشوا.

رفیق لنین،

من می دهم خرسند، گزارش، نه رسمی، با امر دل.

رفیق لنین،

خواهند شد، می شوند اجرا

کارهای دوزخ وار مشکل

دهیم شمع و رخت به گدا و لوچ،

روید حاصل فلز انگشت

ضمنا زیادند کله های پوچ،

خسته می کند

دفع مشت و گاز.

بی شما جمعی گسستند افسار.

در ملک ما، در دوش ما،

فتنه ساز، قدم می زنند رذیلان بسیار.

نه لقب دارند و نه شماره،

یک قطار ریختها می شود کشان:

کولاک ها،

چاپلوسان لجاره،

انشعابی،

اهمال کار،

بدمستان.

سینه را،

پر از قلم،

نشانک،

پیش انداخته راه می روند مغرور.

ما

همه شان را

می کوبیم، بی شک.

لیکن همه را

زور می خواهد زور.

رفیق لنین

در دودکن فابریک ها،

در زمین

زیر برف و غلات

رفیق،

با دل و با نام شما

داریم نفس، فکر، پیکار و حیات.

از خرمنها کار، اوضاع نوین

روز، کم کم تاریک شده، آرمید

دو تن در اتاق،

منم و لنین،

عکس او روی دیوار سفید

--------------------------

و . مایاکوفسکی

ترجمه: لاهوتی

ولادیمیر مایاکوفسکی

۲۶ تیر ۱۳۸۷

کنفرانس گوادلوپ

مقاله انتخابی

کنفرانس گوادلوپ
چرخش حمایت امپریالیست ها از شاه به خمینی

محسن نوربخش

در طول سال ها مبارزه خستگی ناپذیر مردم ایران علیه دیکتاتور های معاصر از رضاشاه و محمد رضاشاه گرفته تا خمینی ، و مبارزه علیه امپریالیسم - حامی واقعی این دیکتاتور ها ، امپریالیست ها در هر مقطعی از جنبش ، از فقدان یک سازمان انقلابی توده ای در رهبری آن خیزش ها و از ضعف و پراکندگی کلی در آن جنبش ها استفاده کرده و با برنامه های حساب شده آن مبارزات را به شکست کشانده و سلطه اهريمنی خود را حفظ و گسترش داده اند. از کودتای 3 اسفند 1299 رضا خان تا تبعید او به خارج از کشور در روز 25 شهريور 1320 و به سلطنت رساندن فرزند وی در فردای آن روز یعنی در 26 شهريور 1320 ، و از کودتای 28 مرداد 1332 برای بر قراری مجدد سلطنت محمد رضاشاه و به زیر کشیدن مصدق از قدرت گرفته ، تا پرو بال دادن به خمينی و انداختن عکس اين جنايتکار بر ماه و ایجاد محیط مناسب برای بازگشت او در روز 12 بهمن 1357 ، خلاصه هیچ روزی نبوده که آنها با دسیسه ، توطئه و با توافق های پلید و محرمانه بین خود و نیروهای غیر مردمی در جهت تحکيم سلطه خود نکوشند.

این واقعیت را ما در جريان خيزش انقلابی و مبارزات توده ها در سال های 1356 ، 1357 هم شاهد بوديم و ديديم که چگونه وقتی که توده های مردم به خیابان ها آمدند و در تظاهرات ها و راه پیمایی های وسیع میلیونی ، با مشت های گره کرده و فریاد های خشم آلود خود تن ارتجاع را به لرزه در آوردند ، امپریالیست ها به تکاپو افتاده و در جهت حفظ نظام سرمایه داری حاکم بر کشور و جلوگیری از سرنگونی طبقه بورژوازی وابسته ، با جا به جائی مهره ها ، بهترین آلترناتیو خود را برای "مهار" زدن بر انقلاب و سرکوب قطعی آن به صحنه فرستادند.

در همین رابطه ، امپریالیست ها در جابجائی قدرت از شاه به خمینی در کنفرانسی که در جزیره ای به نام گوادلوپ از جزایر کارائیب واقع در غرب اقیانوس اطلس در روزهای 14 تا 16 دی ماه 1357 (برابر با 4 تا 6 ژانویه 1979) به وقوع پیوست ، به توافق رسمی رسیدند و سرنوشت سیاه حد اقل 30 سال آینده مردم کشور ما را رقم زدند. در این کنفرانس که به میزبانی والری ژیسکار دستین رئیس جمهور وقت فرانسه و شرکت جیمز کالاهان نخست وزیر انگلستان ، جیمی کارتر رئیس جمهور آمریکا و هلمت اشمیت صدر اعظم آلمان صورت گرفته بود ، امپریالیست ها به این توافق رسیدند که با توجه به شرایط "نامطلوب" اجتماعی در ایران ، از شاه خواسته شود که با ترک کشور راه را برای ورود خمینی و قدرت رسیدن دارو دسته اش هموار سازد. در واقع این چرخش حمایت امپریالیست ها از شاه به خمینی ، بعد از ماه ها مذاکرات مخفیانه که در ایران و سایر کشور های دنیا بین نمایندگان مختلف امپریالیست ها با دارو دسته خمینی صورت گرفته بود ، در این کنفرانس شکل قطعی به خود گرفت.

اگر چه در اوایل شروع تظاهرات ها و بروز نارضایتی های مردم از رژیم شاه دولت آمريکا خواهان حمایت بی قید و شرط از شاه بوده و حتی کسانی چون ضد کمونيست معروف زبیگنو برژینسکی که در کابینه کارتر به عنوان مشاور امنیت ملی کار میکرد ،جهت حمايت از شاه از ضرورت کودتای نظامی و سرکوب توده های مردم دم می زدند ، اما اوج گيری مبارزات توده ها دولت آمريکا و از جمله کارتر را مجبور ساخت با ماموریت دادن به جرج بال معاون سابق و بازنشسته وزارت امور خارجه که در کابینه لیندون جانسون با مسایل و مشکلات جنگ آمریکا در ویتنام آشنا و به یک "سیاستمدار با تجربه" تبدیل شده بود ، با سفر به ايران با تحلیل از شرایط جامعه ایران ، خط سیاسی ای که آمریکا و دولت کارتر باید دنبال مینمود را تعیین کند. جرج بال هم به دنبال سفر وارنر مایکل بلومینتال وزیر خزانه داری ، رابرت بووی از کارمندان ارشد سازمان جاسوسی سیا و رابرت برد سناتور دموکرات و رهبر اکثریت سنای آمریکا به ایران سفر کرد و از میان پنج نیروی موجود آن زمان ، سازمان چریکهای فدایی خلق ایران ، سازمان مجاهدین خلق ایران ، حزب توده ، جبهه ملی و دارو دسته مذهبی خمینی ، بر روی این آخری یعنی خمینی به عنوان بهترین انتخاب برای جا به جایی قدرت ، انگشت گذاشت. با اين تحليل که وی و دارو دسته اش در صورت رسيدن به قدرت ، نظام سرمايه داری موجود را حفظ کرده و سدی در جلوی رشد "کمونیسم" آن دوره اتحاد جماهیر شوروی و لئونید برژنف رهبر حزب کمونیست شوروی خواهند بود.

در تحلیل جرج بال برای نزدیکی امپریالیست ها با یکی از نیروهای موجود در جامعه که در حال مبارزه با شاه بودند ، جایگاه سازمان چریکهای فدایی خلق ایران با بینش "مارکسیست – لنینیستی" و مواضع ضد امپرياليستی اش در رابطه با "غرب" کاملا روشن بود. سازمان مجاهدین خلق ایران هم با سابقه اعدام چند تن از مستشاران نظامی آمریکایی و حزب توده ، که اگر چه قدرتی نداشت اما به دليل وابستگی آشکارش به شوروی هنوز در آن زمان مطرح میبود ، هر یک به کنار گذاشته شدند. اما در انتخاب بین جبهه ملی و روحانیت ، جرج بال چنین تحلیل کرده بود که جبهه ملی با ائتلاف با شاه و با سابقه شکست تاریخی اش اعتبار چندانی در نزد مردم ندارد ، در حالی که روحانیت با داشتن مساجد و لشکری از آخوند ها میتواند در جهت حفظ و کنترل اوضاع تاثیر عمیق تری بر توده های مردم داشته باشد.

با سلب پشتیبانی از شاه و حمایت از دارو دسته خمینی ، حالا دیگر برژینسکی با سایروس ونس وزیر امور خارجه آمریکا هم نظر شده بود. از طرف دیگر حمایت آمریکا از دارو دسته خمینی در راستای نظریه سیاسی برژینسکی به نام "کمربند بحران" هم قرار میگرفت. در این نظریه ، آمریکا با برقراری روابط نظامی با سه کشور اسلامی عربستان ، مصر ، پاکستان و همچنين ترکيه و با حمایت نظامی از کشور های غنا ، سومالی و عمان و نیز نگهداری از پایگاههای ارتشی خود در اقیانوس هند و کشورهای مختلف دیگر ، در صدد پدید آوردن جبهه ای اسلامی بر ضد شوروی از شمال شرقی آفریقا تا آسیای مرکزی و منطقه خاور میانه بود تا امکان صدور شورش های اسلامی به کشورهای مسلمان نشین اتحاد جماهیر شوروی فراهم گردد!

از اطرافیان خمینی ، اگر چه بین ابراهیم یزدی به عنوان یک شهروند آمریکائی، از یک طرف با هنری پرشت، عالیترین مقام مسئول میز ایران در وزارت خارجه آمریکا و از طرف دیگر با ریچارد کاتم، مامور سازمان جاسوسی سیا دوستی دیرینه ای وجود داشت ولی سایر نمایندگان امپریالیست ها از جمله آنتونی پارسونز سفیر انگلستان در ایران ، مایکل پونیاتوسکی وزیر امور ملی کشور فرانسه و نماینده ژیسکار دستین ، لوول بروس لینجن کاردار سفارت آمریکا ، رمزی کلارک دادستان سابق کشور آمریکا ، هال ساندرز معاون وزیر خارجه در امور خاور نزدیک ، والتر کاتلر کنسول سابق آمریکا در تبریز و دیگران توانسته بودند با کسانی همچون مهدی بازرگان ، محمد حسین بهشتی ، مرتضی مطهری ، محمود طالقانی ، عبداکريم موسوی اردبيلی ، یدالله سحابی ، عباس امیر انتظام ، صادق قطب زاده ، مصطفی چمران ، صادق طباطبائی ، شهریار روحانی ، ابوالحسن بنی صدر و بسیاری دیگر تماس برقرار کنند (*) و قول و قرار ها و شرایط رضایت و حمایت خود را از رژیم آینده خمینی به وی منعکس سازند.

چندین ماه پیش از تشکیل کنفرانس گوادلوپ ، با اوج گیری مبارزات گسترده مردم علیه رژیم پهلوی، شاه به مانور جا به جائی مهره های داخلی پرداخت. وی ابتدا در روز 5 شهریور 1357 (27 اوت 1978) جمشید آموزگار را از نخست وزیری عزل و جعفر شریف امامی - رئیس مجلس سنا را به پست نخست وزیری انتصاب کرد. به دنبال سقوط دولت شریف امامی در تاریخ 14 آبان 1357 (5 نوامبر 1978) ، دولت نظامی ارتشبد غلامرضا ازهاری به قدرت رسید. ازهاری در آخرین روز کنفرانس گوادلوپ ، یعنی در روز 16 دی ماه 1357 (6 ژانویه 1979) با استعفای خود راه را برای انتخاب شاهپور بختیار به عنوان آخرین حربه شاه باز نمود. سرانجام شاه منفور در 26 دی 1357 (16 ژانویه 1979) به دستور اربابان امپریالیستی که رهنمودشان از طریق ویلیام سالیوان سفیر آمریکا در ایران و ژنرال رابرت هویزر معاون نیروهای ناتو به او ابلاغ شده بود مجبور به ترک ایران شد و به همراه اعضای خانواده خود به عنوان میهمان انور سادات رئیس جمهور مصر به شهر آسوان آن کشور پرواز نمود.

با خروج شاه و در ادامه حفظ منافع امپریالیستها و سرمایه داران وابسته در ایران، صحنه برای ورود خمینی به ایران آماده شد. سردمداران رژیم آینده با "مقدس" اعلام کردن مالکیت خصوصی در اسلام و "پاک بودن" سرمایه البته بعد از دادن "سهم امام!" ، خیال امپریالیست ها را از چگونگی نظام اقتصادی در حکومت قریب الوقوع اسلامی راحت کرده بودند و با قول تداوم صدور نفت ، نگرانی و تشویش آن ها را از ایجاد خلل در بازار های جهانی آرامش بخشیدند. و مهمتر از همه اینکه با قول اسلامی قلمداد کردن ارتش امپرياليستی، این اصلی ترين عامل سلطه امپرياليسم را از گزنه انقلاب مصون نگه داشتند. اين همه در شرايطی بود که امپریالیست ها در مذاکرات خود با نمایندگان خمینی به بیشتر "ضد کمونیست" بودن خمینی در مقایسه با شاه ایمان آورده بودند.

خمینی که به همراه دارو دسته اش از عراق به فرانسه رفته بود از 13 مهر تا 12 بهمن 1357 (4 اکتبر 1978 تا 1 فوریه 1979) در دهکده‌ای به نام "نوفل ‌لوشاتو" در جنوب پاريس اقامت گزید. در مدت این چهار ماه ، امپریالیست ها توانستند به کمک بنگاه های خبر پراکنی "بی بی سی" ، "لوموند" ، "فیگارو" ، "اشپیگل" ، "ا بی سی" ، "سی بی اس" و "ان بی سی" از خمینی یک "امام" بسازند و او را به رهبری جنبش برسانند تا ورود او به ایران بعد از 14 سال تبعید به یک "حادثه تاریخی" مبدل شود! دو هفته پس از خروج شاه از ایران ، بعد از آن که امپریالیست ها سران ارتش را به "بیعت" با خمینی متقاعد ساخته بودند با نشان دادن چراغ سبز ، خمینی در روز 12 بهمن 1357 (1 فوریه 1979) با هواپیمای اختصاصی شرکت "ایرفرانس" به ایران وارد و به مدرسه علوی رفت. چهار روز بعد هم یعنی در روز 16 بهمن 1357 (5 فوریه 1979) وی مهدی بازرگان را به عنوان نخست وزیر دولت موقت "انقلاب" تعیین نمود. بازرگان هم در راستای خواباندن شور انقلابی توده ها ، وقتی مردم فریاد میزدند "بعد از شاه ، نوبت آمریکاست!" اعلام داشت که "انقلاب" تمام شده! و از بازاریان "شریف" تقاضا نمود که هر چه زودتر کرکره های مغازه های خود را بالا کشیده و بساط اقتصاد (سرمایه داری) جامعه را به راه بیندازند!

تا اینجا همه چیز بر طبق برنامه های از پیش ریخته شده امپریالیست ها و دارو دسته خمینی پیش رفته بود. اما چند حادثه خارج از "سناریوی از پیش نوشته شده" به وقوع پیوستند. اول این که به ابتکار توده ها در روز 21 بهمن 1357 (10 فوریه 1979) پادگان ها و شهربانی ها مورد هجوم مردم قرار گرفتند و علیرغم گلایه خمینی از مردم که "من دستور جهاد نداده ام!" ، آن ها خود را مسلح کردند. اما چون سازمان چریکهای فدایی خلق ایران ، تنها ارگانی که میتوانست با رهبری انقلابی خود و با بسط مبارزه ضد امپرياليستی به قطع سلطه امپریالیسم در ایران نایل آید ، با نفوذ فرصت طلبان خائن در رهبری آن به کج راه رفته بود ، این فرصت بی نظیر تاریخی از بین رفت و دولت بازرگان موفق شد که توده های مسلح مردم را خلع سلاح کرده و قیام شکوهمند بهمن را به شکست برساند.

حادثه دوم ، حدود 9 ماه بعد ، پس از ورود شاه به آمریکا اتفاق افتادند. در روز 30 مهر 1358 (22 اکتبر 1979) شاه به عنوان یک "بیمار" برای معالجه سرطان خون وارد نیویورک شد. این مسئله به خودی خود در آن زمان اعتراضی را بر نیانگيخت. ده روز بعد یعنی در تاریخ 10 آبان 1358 (1 نوامبر 1979) برژینسکی مشاور امنیتی کارتر به الجزایر پرواز کرد و در آن جا با بازرگان ، یزدی و چمران ملاقات نمود. 3 روز بعد ، عده ای از رقبای سیاسی بازرگان و از جمله محمد موسوی خوئینی ها از این دو واقعه استفاده کرده و با تایید خمینی و دیگر دست اندرکاران رژیم جمهوری اسلامی در جهت خاموش کردن مبارزات دموکراتیک و ضد امپریالیستی مردم ایران ، در روز 13 آبان 1358 (برابر با 4 نوامبر 1979) طرح اشغال سفارت آمريکا را به اجرا گذاشتند که منجر به گروگان گیری کارمندان سفارت برای مدت 444 روز شد.

بعد ها هم بسته به میل سیاسی شان اسناد و مدارکی از داخل سفارت آمریکا علیه رقبای سیاسی خود رو کردند. در همان روز های اول تسخیر سفارت هم بازرگان و اعضای کابینه اش به عنوان "اعتراض" از حکومت استعفا نمودند.

حدود 6 ماه بعد ، جیمی کارتر در جهت رهائی گروگان ها در 5 اردیبهشت 1359 (25 آوریل 1980) با فرستادن نیروهای کماندو آمریکائی به بیابان های طبس ، اقدام به یک یورش غافل گیر کننده شبانه کرد که به ادعای گزارشات رسمی به دليل وقوع طوفان شن، برخوردی بين هلیکوپتر های آمريکائی با هواپیما های نظامی خودشان رخ داد که منجر به سوختن هشت تن از سربازان آمریکائی و ناتمام گذاشته شدن ماموریت رهائی گروگان ها شد.

حالا از آن وقایع نزدیک به 28 سال میگذرد. در طی این مدت رژیم جمهوری اسلامی در خدمت به حفظ منافع اربابان امپریالیستیش از فرانسه ، آلمان ، ایتالیا ، انگلستان ، آمریکا و ژاپن گرفته تا روسیه و چین از هیچ خوش خدمتی ای کوتاهی نکرده است. به طور کلی جمهوری اسلامی در خدمت به امپریالیست ها از بدو پیدایش تا کنون با اعطای قرارداد های استخراج نفت و گاز و سایر منابع زیرزمینی کشور به آن ها ، با اجرای تاکیدات "صندوق بین المللی پول" و "بانک جهانی" در جهت خصوصی سازی کارخانجات و وضع قوانین یکطرفه در حمایت از بورژوازی وابسته به سرمایه داری جهانی و باز گذاشتن دست آن ها در هرچه بیشتر کشیدن شیره جان کارگران و زحمتکشان ، با کشتار خلق های ایران ، با شکنجه و اعدام بهترین زنان و مردان آزادیخواه و کمونیست ، و با خفه کردن هر صدای اعتراض آمیزی در جامعه بر سر قول و قرار های خود با امپریالیست ها باقی مانده است و در نتیجه از حمایت آن ها برخوردار است. این را هم باید اضافه کرد که آمریکا ، همواره همچون بسیاری از مناطق ديگر جهان ، خواهان بردن سهم هر چه بيشتری از حاصل غارت ايران می باشد که خود این مسئله باعث تنش بین امپریالیست ها شده است. فشار آمریکا بر جمهوری اسلامی بر سر مسئله "انرژی اتمی" هم تنها از این منظر مفهوم پیدا میکند.

اما درس تاریخی ای که از کنفرانس گوادلوپ گرفته میشود این است که اولا همه رجز خوانی ها و تبليغات ضد امپرياليستی و ضد آمریکائی سردمداران جمهوری اسلامی دروغی بيش نيست و ثانيا رهائی واقعی خلق های ایران از زیر سلطه شوم ارتجاع و امپریالیسم ، نه در پشت میز ها و با زد و بند ها و توافقات محرمانه بلکه با قطع واقعی سلطه امپریالیسم در ایران حاصل می شود . امری که در شرايط کنونی با از ریشه بر کنده شدن رژیم ارتجاعی جمهوری اسلامی و نابودی روابط اقتصادی سرمایه داری وابسته که بر پایه استثمار انسان از انسان استوار شده است عملی می گردد و انجام این امر تنها و تنها در بستر یک مبارزه مسلحانه توده ای و طولانی مدت با رهبری طبقه کارگر و شرکت سایر اقشار زحمتکش جامعه همچون دانشجویان ، نویسنده گان روشنفکر ، معلمان ، پرستاران ، و... امکان پذیر خواهد شد.

23 خرداد 1387 - 12 ژوئن 2008

(*) دکتر یزدی ، انقلاب اسلامی و نشست گوادلوپ

http://www.iranglobal.info/I-G.php?mid=2&news-id=44383&nid=a2007

۲۴ تیر ۱۳۸۷

در ستایش سوسیالیسم

در ستایش سوسیالیسم

در نقد دیدگاه غلط داود حشمتی

*****

این نظرات آقای حشمتی در نامه ای به گروه ادبستان کاوه است:

با سلام

اولا هر كس كه دوست ندارد مي تواند آن را نخواند و من از اين بابت كه ممكن است اين بحث‌ها باعث روشنگري خودم و ديگران شود آن را به گروه ارسال كردم والا قصد داشتم كه به صورت خصوصي آن را براي فرستده ارسال كنم.

دوم اين بحث از زماني آغاز شد كه در يك ايميل ديگر من جواب داده بودم كه آن چيزي كه براي من عين ثواب است مطمئناً براي دشمن من شيطاني است. اين در مقام يك انسان شايد داراي طبعات شديدي نباشد و من مي توانم با عمل ثوابم به ديگري صدمه بزنم و نتيجه آن را من و او خواهيم ديد اما من اگر با همين تفكر حكومت كنم چطور. من اگر با اين تفكر كه خارج از اصولي كه من به آن معتقدم ديگران غلط مي‌گويند و مي انديشند به چه تعداد از انسانها آسيب مي رسانم.

مخالفت من با ورود ايدئولوژي به حكومت از اين باب است. همان ايدئولوژي كه آمريكا را به كشورگشايي مي كشاند، شوروي را وادار كرد به افغانستان حمله كند. اين همان ايدئولوژي است كه مي گويد ما بلوك شرق هستيم و شما بلوك غرب. ما درست مي گوييم شما غلط.

شما در قسمت تعريف ايدئولوژي گفته‌ايد: ایدئولوژی یعنی منش و سیاست حفظ حاکمیت طبقاتی باید دو شرط لازم را محیا کنند تا برتری طبقاتی را حفظ کنند. 1- اینکه در همه زمینه ها گسترش یابند و همه مقولات اجتماعی را در برگیرند 2- طبقات تحت سلطه را وادار به تمکین و پیروی از خود کنند.

و در چند سطر پايين تر فرموديد: داشتن ایدئولوژی یعنی خط مبارزه برای حفظ یا بدست آوردن قدرت طبقاتی. با این توصیف می توان گفت هیچ دولتی نیست و هیچ "کشور داری" نیست که فاقد ایدئولوژی باشد یا به عبارت صحیح تر ایدئولوژیک نباشد.

با اين اوصاف شما هم كه مانند همگان به دنبال برتري و حفظ طبقات هستيد و نقطه تلاقي من با شما در همين جاست كه به اعتقاد من شما هم درست مي‌گوييد و اين درست گفتن فقط به درد من و شما مي‌خورد، نه براي همه. و اگر قرار باشد با اين تفكر حكومت كنيم براي خودمان دشمن مي تراشيم و در ادامه آن مجبور هستيم كه دشمنان نمان را با فتوا يا حكم دادگاه نظامي و حزبي از بين ببريم. همان طور كه خميني معتقد بوده كه مي‌شود منافق را از بين برد. همان طور كه كمونيست معتقد بوده مي‌شود يك شاعر، نقاش، نويسنده و يا هر كسي كه اعتقادي به كمونيست ندارد را به اردوگاه اجباري كار فرستاد.

اما اگر مي پرسيد براي مبارزه ايدئولوژي لازم است من هم مي گويم بله. با شما هم عقيده هستم براي مبارزه بايد ايدئولوژي داشت و براي اين منظور تازه ايدئولوژي هاي مذهبي بسيار قوي‌تر و پركاربردتر از انواع غيرمذهبي آن است. در نوع مذهبي آن طرف حاضر به بستن بمب و فدا كردن خود است در نوع غيرمذهبي در آخرين درجه حاضر به انجام كارهاي چريكي و زيرزميني است.

بحث تاريخي دولت هم درست است و اگر قبول مي كنيد پس تاريخ امروز ثابت كرده و مي‌كند كه دولت‌هاي سرمايه‌داري موفق تر هستند و بيشتر به نفع كارگر در عمل. مي بينيد كه در كشورهاي سرمايه‌داري كارگران از دستمزدهاي بالاتر و رفاه بيشتري برخوردارند. ولي حرف آخر اينكه با ايدئولوژي حكومت كردن به شما ابزاري مي دهد كه خودتان هم عرض كرديد «طبقات تحت سلطه را وادار به تمکین و پیروی از خود کنند» اگر به حرف خودتان اعتقاد نداريد و يا لازم داشتيد به تاريخ ايران و شوروي سابق رجوع كنيد حتما در آن نمونه هايي را خواهيد ديد كه در آن چطور به وسيله ايدئولوژي ساليان سال مردم را به تمكين وادار كرده اند.

موفق باشيد

www.nedayepenhan. iranblog. com

داود حشمتي

*****

و این همه نقد من به نظرات ایشان:

پیرو نوشته قبلی و نظراتی که آقای داود حشمتی در باب مباحثی که از سوی من مطرح شده بود تصمیم گرفتم باز بر چند نکته ذکر شده تاکید بیشتری بگذارم. هر چند سعی کردم به ساده ترین و خلاصه ترین شکل ممکن مسئله را باز کنم ولی گویا باز هم در مواردی ابهام نزد جناب حشمتی باقی مانده است. از این رو سعی می کنم بیشتر و روشن تر راجع به این مسائل بحث کنم.

آقای حشمتی در پاسخشان به مطالب بنده در جایی چنین می گویند: "مخالفت من با ورود ايدئولوژي به حكومت از اين باب است. همان ايدئولوژي كه آمريكا را به كشورگشايي مي كشاند، شوروي را وادار كرد به افغانستان حمله كند. اين همان ايدئولوژي است كه مي گويد ما بلوك شرق هستيم و شما بلوك غرب. ما درست مي گوييم شما غلط."

بحث من در نوشته قبلی اساسا حول همین قضیه بود که نمی توان مقوله "حکومت" و "ایدئولوژی" را از هم جدا نمود. چون این دو لازم و ملزوم همدیگرند. اصلا نمی توان حکومت (به معنای عرف کلمه – یعنی قبضه قدرت سیاسی توسط دولت و اعمال برتری طبقاتی از این طریق) را بدون حضور ایدئولوژی تصور کرد حتی در بهترین حالت!!! یعنی حتی در باصطلاح دموکراتیک ترین دول بورژوازی نیز ایدئولوژی هست و باید باشد. پس نمی توان به هیچ وجه منکر وجود ایدئولوژی در حاکمیت بود. چیزی که آقای حشمتی می گویند مبنی بر اینکه مخالف ورود ایدئولوژی به حکومت هستند در حقیقت یک آرمان پردازی خام و ناپخته است. و جز به تداعی ذهنی یک آرمان شهر منجر نمی شود در حالیکه وظیفه ما پرداختن به آرمانشهر ها و زرق و برق انداختن زوایای آن در صور خیالمان نیست که بر عکس مسئله یافتن راه حل عملی بر پایه آنچه موجود است برای دست یافتن به آنچه ضروری است می باشد. این ساختن آرمانشهر در حقیقت کوبیدن بر کوس بی عملی و خیال پردازی پاسیف است بدین ترتیب که ما را بیشتر از چارچوبها و قانونمندی های اجتماعی دور می دارد و عملا قادر نیست به هیچ یک از نیازهای ما جواب عملی بدهد.

اتفاقان اگر آقای حشمتی جملات خود را بار دیگر با دقت بخواند می فهمد که خود باید از طرفداران بلامنازع ایدئولوژی در حاکمیت باشد و نه "مخالف" آن. زیرا هر گروه، طبقه و قشری که به حاکمیت برسد ایدئولوژی خود را برقرار می سازد و باز سر آقای حشمتی و امثال او بی کلاه می ماند. با این شرایط آیا باید مقامی بالاتر از یک "غرغرو" که دائم به حکومت ها بخاطر ایدئولوژیک بودنشان فحش و ناسزا می گوید برای آقای حشمتی متصور شویم؟! فکر نمی کنم چنین اجازه ای داشته باشیم.

خلاصه می کنم بحث این است که حکومت و ایدئولوژی ابدا قابل تفکیک نیستند و این دو به صورت جبری به هم پیوند خورده اند. هیچ دولتی در جهان موجود نیست که بتواند بگوید ایدئولوژیک نیست یا ایدئولوژی در آن رخنه نکرده است. زیرا که همانطور که قبلا گفتم 1- دولت مفومی طبقاتی دارد و وظیفه اش حفظ منافع طبقه حاکم است و 2- ایدئولوژی ابزار و مجموعه باورهایی است طبقه حاکم بوسیله آن خودش را از گزند از دست دادن حاکمیت مصون می دارد. همین دو مسئله نزدیکی ها، تفاهمات و پیوستگی های ایدئولوژی و دولت را (تاکید می کنم حتی در "باز" ترین جوامع سرمایه داری) اثبات می کند. جبر و ضرورت ایجاب می کند که ایدئولوژی و حاکمیت در پیوستگی با هم باشند و درهم تنیده شوند تا وضع موجود حفظ گردد و مخالفت آقای حشمتی یا آنچه دل او می خواهد در این قضیه ابداً دخیل نمی باشد، هر چند هم در این زمینه صاحب نظر باشند. سلسیوس کاشف درجه جوش آب در سطح دریا نیز به هیچ وجه توانایی در کم یا زیاد شدن دمایی که باید آب داشته باشد تا به جوش آید نمی توانست ایفا کند هر چند هم در زمینه های شیمی و فیزیک سرآمد دوران خود بود. او فقط می توانست قوانین حاکم بر این پدیده عینی را کشف کرده و آن را فرمول بندی کند. در حقیقت کار همه دانشمندان، کاشفین و مخترعین ابتدا این است که قوانین و حدود و ثغور و مکانیسم حاکم بر پدیده های چه طبیعی و چه اجتماعی را درک کنند و آنها را فرمولیزه کنند. سپس با استفاده از این یافته ها می توان به پیدا کردن راه حل های عملی برای تغییر وضع موجود اقدام نمود. همانطور که گفته شد فراموش کردن واقعیات عینی و ساختن قصری از رویاها یا همان "ناکجا آباد" و جایگزین کردن بایدها و ضروریات با دلخواه ها و اراده گرایی ها نمی تواند هیچگاه به نتیجه عملی آگاهانه منجر گردد بلکه سیلی خور جریان غالب موجود و در اکثر حالات تبلیغات و رایجات طبقه حاکم است.

در این پاراگرافی که از حشمتی نقل شد بحثی راجع به مسئله شوروی شده است. در این باب باید بگویم کمونیستها و از جمله من معتقدیم که دولت شوروی در مقطعی ماهیت سوسیالیستی خود را از دست داد. پس از مرگ استالین با قدرت گیری برورکراسی در مرکزیت حزب کمونیست و اخراج و تصفیه یاران استالین و شروع به نابودی تمام دستاوردهای ملی و بین المللی سوسیالیستی تحت نام مبارزه با "کیش شخصیت استالین" و استالین زدایی از کشور شوراها ماهیت دولت و حزب کمونیست شوروی تغییر کیفی یافت. یعنی از سوسیالیسم و اردوگاه انقلابیون جهان به دولتی امپریالیستی بدل شد و همپای دیگر امپریالیستهای جهان و در بسیاری مواقع در اتحاد با آنان اقدام به غارت و چپاول ملل و حمله نظامی و برقراری حکومتهای سرسپرده استعماری نمود.(مثال افغانستان) حمایتها از نیروهای انقلابی قطع شد و هرگونه مخالفت با این تغییر مشی به شدت و با جنایتکاری تام پاسخ داده شد. کمونیسم انقلابی و واقعی به سرعت در برابر این تغییر دکترین مرکزیت حزب کمونیست شوروی واکنش نشان داد. رفیق مائو طلایه دار یک مبارزه جدی و اساسی ایدئولوژیک در برابر انحرافات و خیانتهای دولت شوروی به سوسیالیسم شد و مشی حاکم بر دولت شوروی را "رویزیونیسم خروشچفی" نامید که به معنای تجدید نظر طلبی از اصول علمی کمونیسم، فراموش کردن افق سوسیالیستی و انقلابی و احیای مناسبات سرمایه داری و جایگزینی آنها بجای شیوه ها و ارکان سیستم سوسیالیستی برشمرد. رفیق مائو به درستی با اشاره به اینکه برقراری سوسیالیسم فقط تابع افزایش تولید و بهره وری آن نیست نتیجه گرفت که باید برای برقراری سوسیالیسم به مبارزه ایدئولوژیک و فرهنگی پرداخت و در تمام زمینه ها با سرمایه داری و مشی سرمایه داری به رزم پرداخت. مائو با اذعان به خدمات و رهبری سازنده استالین، این رهبر کبیر پرولتاریا، اشتباهات وی را نیز در درک ماهیت طبقاتی بخشهایی از جامعه و رشد بورژوازی در جامعه سوسیالیستی، در حزب کمونیست و حتی در کمیته رهبری این حزب برشمرد و آن را عامل پیدایش، رشد و قدرت گیری بروکراتهای رویزیونیست در اتحاد جماهیر شوروی ارزیابی کرد. چین نیز بعد از مرگ مائو چون شوروی درگیر سیاست های انحرافی و غیر سوسیالیستی رهبرانی که در انقلاب کبیر فرهنگی چین ایزوله و مطرود شده بودند گشت و به زیر یوغ "راه رشد غیر سرمایه داری"(بخوان سرمایه داری) و "سیاست درهای باز"(بخوان درهای باز برای سرمایه داری) غلطید. انقلاب های روسیه و چین سرانجام هر دو شکست خوردند.

مائو ماهیت دولت شوروی را سوسیال امپریالیسم(در گفتار سوسیالیست و در عمل امپریالیستی) نامید و مرز بندی های کمونیسم واقعی و انقلابی را با تجدید نظر طلبی و غلطش در خدمت مناسبات و منافع سرمایه داری روشن نمود. با این حال باید اذعان نمود تجربه طبقه کارگر در برای برقراری حکومت خود در شوروی و در چین با توجه به اینکه این راه تا به حال آزموده نشده بود و در هر گام مصائب، پیچیدگی ها و ناشناخته های جدیدی را در برابر طبقه کارگر انقلابی قرار می داد تجربه ای گرانبها بوده و بسیاری از مسائلی که تنها در تئوری و تنها در سطور کتابها و رسالات مورد صحبت و بحث و جدل واقع می شد را به صحنه برخورد عملی و عینی کشاند. مسلم است که اشتباه در چنین شرایطی اجتناب ناپذیر است و ممکن است بارها بروز کند. مهم این است که بسرعت به عوامل و مظاهر بروز اشتباه بپردازیم، آنها را جمع بندی و دوباره مورد بازبینی علمی قرار دهیم سپس دوباره و به اتکای نیروی توده ها به حل آنها همت گماریم و آنها را پشت سر بگذاریم. این پروسه ای بود که در شوروی در دوران لنین و استالین و در چین به رهبری رفیق مائو بدرستی اجرا شد و از این رو سوسیالیسم علیرغم اشتباهات و انحرافات جزئی، همواره در راهی صحیح و سازنده به رشد و باروری ادامه داد تا اینکه با قدرت گیری تجدید نظر طلبی در دولت، سوسیالیسم از ریل خارج شد و سرمایه داری منتها در لباسی متفاوت و در پوسته ای مزین به آرم داس و چکش خط جایگزین آن شد.

در پاره ای دیگر از گفتگو، حشمتی چنین می گوید:

"با اين اوصاف شما هم كه مانند همگان به دنبال برتري و حفظ طبقات هستيد و نقطه تلاقي من با شما در همين جاست كه به اعتقاد من شما هم درست مي‌گوييد و اين درست گفتن فقط به درد من و شما مي‌خورد، نه براي همه. و اگر قرار باشد با اين تفكر حكومت كنيم براي خودمان دشمن مي تراشيم و در ادامه آن مجبور هستيم كه دشمنان نمان را با فتوا يا حكم دادگاه نظامي و حزبي از بين ببريم. همان طور كه خميني معتقد بوده كه مي‌شود منافق را از بين برد. همان طور كه كمونيست معتقد بوده مي‌شود يك شاعر، نقاش، نويسنده و يا هر كسي كه اعتقادي به كمونيست ندارد را به اردوگاه اجباري كار فرستاد."

حشمتی این سخنان را با توجه به تعریف من از ایدئولوژی می آورد. او می گوید شما(یعنی ما کمونیستها) هم مثل همگان به دنبال برتری و حفظ طبقات هستید! باید خدمت جناب حشمتی بگویم که دنبال برتری طبقاتی بودن الزاماً به معنای دنبال کردن خواست حفظ طبقات نیست و البته که نیست. کمونیستها معتقدند که تقسیم بندی فعلی جوامع به طبقات ناشی از پیدایش مالکیت خصوصی و نظامهایی است که بر اساس بهره کشی انسان از انسان به سوخت و ساز خود ادامه داده و می دهند. سرمایه داری آخرین حلقه و متکامل ترین شکل این نظامهاست. طبقه بندی جامعه حاصل استثمار بشر از هم نوع خود است و چیزی است که در جامعه سرمایه داری وجود دارد. سوسیالیسم علمی می گوید سیستم سرمایه داری به علت تضادهای درونی نمی تواند سوخت و ساز خود را برای ابد بازتولید کند و بر اثر بحرانها و ناتوانیها در پاسخ گویی به نیازهای جامعه بسوی زوال و فروپاشی می رود. تضاد عمده و اساسی سرمایه داری "هر چه عمومی تر شدن تولید و هر چه خصوصی تر شدن مالکیت" است. سرمایه داری از دل خود رُسته و پدیده ای را به وجود می آورد که هر چه ارزش در دنیا تولید می شود حاصل کار این رسته یعنی طبقه کارگر است. کارگر کسی است که چیزی جز نیروی کارش برای فروش و گذران زندگی ندارد. همین طبقه کارگر است که چون گورکن نظام سرمایه داری در دامان سرمایه داری رشد می کند. چرا؟ چون همانطور که گفته شد هر ارزشی در دنیا تولید می شود و هر آنچه برای انسان ارزش مصرفی دارد حاصل کار است. در دنیای صنعتی و مدرن تولید صنعتی و خدمات مدرن، همه و همه حاصل کار کارگران و زحمتکشان است. اگر یک روز کارگران دست از کار بکشند هیج ارزشی تولید نمی شود و هیچ نیاز مصرفی بشر برآورده نمی شود. در چنین شرایطی تصور ادامه حیات، تمدن و تاریخ بشری غیرقابل تصور است. دیگر هیچ سودی به سرمایه داران نمی رسد و دیگر حیات آنها نیز (به عنوان یک سرمایه دار) قابل تصور نیست. سرمایه دارن نمی توانند جای کارگران را با چیز دیگری پر کنند مگر با کارگران دیگر. اما آیا نمی شود کلا حلقه ای به اسم سرمایه دار را از زنجیر پروسه تولید جدا کرد؟ البته که می شود. چون سرمایه دارن خود هیچ تاثیری بر پروسه تولید ندارند و فقط سود حاصل از تولید به جیب آنان سرازیر می شود و حاصل کار کارگران را از این طریق به چپاول می برند. پس سرمایه دارن را می توان و باید از پروسه تولید حذف کرد، ماهیت تولیدی را از تولید کالایی که سیلی خور آنارشیسم بازار است به تولید بر اساس نیازهای مصرفی بشر تبدیل کرد، کار مزدی را لغو نمود و به بیان واضح تر با نابودی سرمایه داری در راه تحقق جهان بی طبقه گام نهاد و این ممکن نیست مگر با انقلاب قهر آمیز علیه وضع موجود به رهبری طبقه کارگر و با اتکا به ایدئولوژی طبقه کارگر.

این گام برداری به سمت جهان بی طبقه(موسوم به کمونیسم) را اصطلاحا سوسیالیسم می نامند. سوسیالیسم دوران تغییر و تحولات عمیق اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی است که تحقق دنیای کمونیستی را ممکن و عملی می سازد. اما خود این تغییر و تحولات در راستای نابودی طبقات نیاز به متولی و پاسدار و قدرت رهبری کننده ای دارد که مانع عقب گشت آن به ارتجاع سرمایه داری گردد و آن را در تمام زمینه ها بسمت کمونیسم نیل دهد. و چه نیرو و چه طبقه اجتماعی موجودی تواناتر از طبقه کارگر که متولی این امر گردد و گذار تبدیل سرمایه داری به کمونیسم را رهبری کند. طبقه کارگر اساسی ترین وظیفه که بعنوان حاکم جدید به عهده می گیرد این است که صحنه را از تمام طبقات اجتماعی و از جمله خودش محو کند. خصلت حاکمیت پرولتاریا(طبقه کارگر) این است که خود را نیز به مثابه یک طبقه نابود کند. دولت، مذهب و ایدئولوژی نیز که خود زائیده نظامهای طبقاتی هستند نیز با این محو تدریجی طبقات از صحنه زدوده می گردند. آن وقت دیگر هیچ حاکمیت طبقاتی برقرار نیست تا در مورد ایدئولوژیک بودن یا نبودن آن بحث گردد. اما تا قبل از نابودی طبقات و برقراری کمونیسم و تا وقتی بورژوازی زنده است و به قول لنین هار تر و وحشیانه تر از قبل علیه طبقه کارگر و انقلاب می جنگد باید دستگاه و قدرت سازمان یافته سرکوب این دشمن خونخوار را داشت. دشمنی که می خواهد دوباره یوغ بندگی و استثمار را بر دوش میلیونها کارگر و زحمتکش اندازد پس باید با قاطعیت و جسارت دربرابرش ایستاد و تا آخرین سنگر ارتجاعیش را فتح نمود. برای این کار همانطور که گفته شد لازم است طبقه کارگر دیکتاتوری خود را پس از انقلاب جایگزین دیکتاتوری سرمایه داری کند. یعنی دموکراسی سرمایه داری(در حرف) و دیکتاتوری این طبقه(در عمل) را برانداخت و به جای آن برتری و هژمونی طبقه کارگر را برقرار نمود. هژمونی ای که تابع و حافظ منافع طبقه کارگر و ستاد رزمنده علیه سرمایه داری در تمامی جبهه هاست.

و اما پیچیدگی قضیه اینجاست که نظام سرمایه داری علاوه بر دو طبقه عمده سرمایه دار و کارگر به طبقات و اقشار دیگر نیز تقسیم می گردد که هر کدام منافع خود را دارند. مانند دهقانان، خرده سرمایه داری شهری، هنرمندان، روشنفکران و .... اما این طبقات و اقشار باصطلاح میانی نمی توانند خط سیاسی و ایدئولوژیک مستقل و توانمندی را برای خود داشته باشند و از این دکترین منافع خود را تامین کنند به این دلیل که در پروسه تولید نقش اصلی را ایفا نمی کنند و نقش فرعی یا برخاً نقش مصرف کننده در این پروسه تولید را دارا هستند بنابراین در نهایت سیاست آنها تنها متمایل به یکی از دو طرف جبهه نبرد طبقاتی اصلی است. طبقه کارگر و اردوگاه انقلابی یا سرمایه داری و اردوگاه ضد انقلاب. منافع و شیوه معاش این طبقات ایجاب می کند که ممکن است در مراحلی از مبارزه طبقاتی در جبهه ضدیت با سرمایه داران قرار بگیرند. مانند قیامهای دهقانی یا تظاهرات دانشجویان ولی بهیچ وجه نمی توانند مبارزه ای همه جانبه و تا آخر انقلابی را علیه وضع موجود به پیش ببرند. این اقشار خواسته های دموکراتیکی را دنبال می کنند که سرمایه داری قادر به تن دادن به آنها نیست و بجای آن پاسخشان را با سرنیزه و گاز اشکاور می دهد. این طبقات ممکن است با طبقه کارگر در مسیر انقلاب همراه شوند و تا مراحلی همگام و متحد او باشند اما اینان در همه مراحل انقلاب با طبقه کارگر تضادهایی دارند که باید این تضادها به نفع طبقه کارگر حل شود. حل شدن این تضادها لزوما به معنی متضرر شدن افراد دهقان یا افراد روشنفکر یا .... نیست بلکه در واقع به معنی منتفع شدن آنان با خلاص شدن از این طبقه بندی های فرعی است. یعنی یک دهقان ممکن است در شرایط تولید دهقانی با طبقه کارگر در بهره وری کار و درآمد در تضاد باشد اما با خلاصی از خرده کاری و شاغل شدن در نهادهای کشاورزی مکانیزه به عنوان یک کارگر از لحاظ تامین معاش و بهبود سطح زندگی نتنها نظام سوسیالیستی را از تولید خُرد و ضررهای آن خلاص کند که خود به زندگی بهتری نائل آید. در مورد روشنفکران، متخصصین و هنرمندان نیز هر چند با تفاوتهایی ولی می توان استدلالاتی نظیر این نمونه را عنوان کرد. پس نابودی طبقات میانی در دوران سوسیالیسم و دیکتاتوری پرولتاریا امری تدریجی و البته امکان پذیر است که با برنامه و نقشه سوسیالیستی می توان آن را به پیش برد. سوسیالیسم هر چند تحت رهبری طبقه کارگر اعمال می شود اما می تواند علاوه بر طبقه کارگر حوائج دیگر اقشار خلق را نیز در راه سازنده و تکامل هر چه بیشتر برآورده سازد و برای آنان صدها برابر بیشتر از زندگی در شرایط سرمایه داری سودمند تر و مفید تر باشد. سوسیالیسم و برتری طبقاتی طبقه کارگر هر چند به حق برای همه انسانها مفید نیست و منافع همه را شامل نمی شود ولی در عین حال منافع اکثریت اهالی جامعه اعم از زحمتکشان و رنجبران را سرلوحه کار خود قرار می دهد و علیه منافع اقلیت خواهان استثمار و بهره کشی از انسان با قاطعیت و شدت عمل برخورد می کند و طومارشان را در هم می پیچد.

و اما در جایی از این اظهار نظر سخنی آمده شده که نشان از نهایت سطحی نگری نویسنده نسبت به مسئله قدرت و دست به دستی آن است با این مضمون که اگر ایدئولوژیک حکومت کنیم و خواهان برتری طبقاتی باشیم برای خود دشمن می تراشیم!!! و این یعنی اینکه هیچ دشمنی و عداوتی موجود نبوده و صلح و صفا در دنیا حکم فرما بوده و به علت "کرم" داشتن(!) میلیونها کارگر و زحمتکش و خواست آنان برای نابودی نظام سلطه طبقاتی یکباره بلایی از آسمان نازل شده و بنی بشر شروع به دشمن تراشی از هم کرده اند. این تصویری بسیار مضحک از عدم توانایی درک رابطه میان زیربنا و روبناست. این دشمنی ها در زیربنا بوده و وجود داشته، این دشمنی ها در بطن نظام تولیدی جامعه و بدون دخالت اراده کسی حاضر است. این دشمنی ها ریشه در نظام بهره کشی انسان از انسان و نظام طبقاتی دارد و بروز دشمنی های سیاسی و حتی نظامی تنها تبلور این دشمنی ها در روبنای ایدئولوژیک و سیاسی است. اینها هیچ ربطی به انسان دوستی و صداقت و لطف و مهربانی طرفین و حسن نیتشان برای مدارا با هم ندارد. این دشمنی به صورتی عینی در مناسبات ظالمانه سرمایه دارانه حاضر است و تنها با نابودی این نظام ضد بشری است که می توان مدعی شد که گامی اساسی در راه از میان رفتن هر گونه دشمنی برداشته شده است.

درباره غائله ای که بر سر "اردوگاه کار اجباری" برای مردم در شوروی توسط حشمتی براه افتاده است بار دیگر باید متذکر شد هر چند باید به برخی خشونت ها و زیاده روی ها که نشئت گرفته از بی تجربگی طبقه کارگر در اولین برقراری حکومتش اذعان کرد اما باید عمده بارور شدن و رنگ و بو گرفتن این قضیه را سناریو نویسیها و داستان پردازیهای دستگاههای تبلیغاتی امپریالیستی عنوان کرد. نهادها و پایگاههای تبلیغاتی که با تلاش شبانه روزی و خستگی ناپذیر تمام هم و غم خود را بر وارونه جلوه دادن قضایا گذاشته و اتحاد جماهیر شوروی، این طلایه دار و اردوگاه ستیز علیه سرمایه داری و نقطه امید تمام مبارزان راه آزادی و استقلال را به توپ باران لجن پراکنی و دروغ پردازی بگیرند. با همه این توصیفات بازهم در فضا نمی شود مدعی بود مسئله اردوگاه کار اجباری صحیح بوده است یا غلط! برای چنین استنتاجی باید خود را در شرایط تاریخی مذکور قرار داد. نه اینکه با اتکا به چند نقل قول و دیدن چند برنامه صدای امریکا و ... تصمیم گیری قطعی نمود. تجارب تاریخی درخور توجهند و البته توجهی همه جانبه و دقیق نه نگاهی تک بعدی و غرض ورزانه. تنها در این صورت است که می توان به نتایج صحیح، علمی و منطبق بر واقعیات دست یافت.

در جایی دیگر حشمتی چنین می آورد:

"اما اگر مي پرسيد براي مبارزه ايدئولوژي لازم است من هم مي گويم بله. با شما هم عقيده هستم براي مبارزه بايد ايدئولوژي داشت و براي اين منظور تازه ايدئولوژي هاي مذهبي بسيار قوي‌تر و پركاربردتر از انواع غيرمذهبي آن است. در نوع مذهبي آن طرف حاضر به بستن بمب و فدا كردن خود است در نوع غيرمذهبي در آخرين درجه حاضر به انجام كارهاي چريكي و زيرزميني است."

با این نقل قول آقای حشمتی درک خود را از "مبارزه" به صراحت بیان می کند. در حقیقت آقای حشمتی نشان می دهد منظورش از مبارزه چیست و بر اساس این تعریف یک ایدئولوژی هم می سازد و نتیجه گیری می کند و خلاص! ولی باید بگویم صد در صد با تعریف ایشان از مبارزه مخالفم. زیرا ایشان منظورشان از مبارزه و شرکت توده ها در مبارزه فقط برآورده شدن حوائج و خواسته های اربابان و سروران است و حالا این ایدئولوژی هر چند هم کثیف باشد اگر تنها بتواند موجب جلب توده ای از سیاهی لشکر گردد و از آن سپر انسانی بسازد تا شاه نشینان به اهدافشان برسند مثبت تر و مفید تر است. این درک از مبارزه و ایدئولوژی در تضاد اساسی با دیدگاه کمونیستی به این مقوله است.

در اینجا به اختصار راجع به مبارزه و ایدئولوژی کمونیستی سخن می گویم: مبارزه و جنگ کمونیستی جنگی است در راستای نابودی همه جنگ ها. بقول رفیق مائو "برای نابودی سلاح باید ابتدا خود سلاح بدست گرفت" و ایدئولوژی کمونیستی نیز ایدئولوژی است برای نابودی همه ایدئولوژی ها. زیرا آن نیز در پروسه محو طبقات قرار می گیرد و بار طبقاتی اش مدام کمرنگ و کمرنگ تر می گردد تا بصورت کلی محو گردد. بطن ایدئولوژی مبارزه کمونیستی آگاهی طبقاتی است. کمونیسم در عین حال که علم است ایدئولوژی نیز هست. زیرا از یک سو به واقعیات علمی اشاره می کند و آن ها را مبنای خط مشی خود قرار می دهد و از طرف دیگر با واقعیات موجودی طرف است که قادر نیست آن ها رو دور بزند. مانند کارکرد دستگاه های ایدئولوژیک و رسانه های بورژوازی، وجود ایدئولوژی بورژوازی میان توده ها(در نوشته قبلی با ذکر مثال توضیح دادم)، حضور طبقات مختلف میانی در صفوف انقلابی و ... که کمونیسم را در عین علم بودن به مجموعه باورهایی تبدیل می کند که خواهان برقراری حاکمیت طبقه کارگر هستند. این باورها در مسیر سوسیالیستی با محو طبقات دیگر بلا استفاده می شوند و از میان برداشته می شوند زیرا که دیگر طبقه ای(حتی طبقه کارگر وجود ندارد) که خواهان حاکمیت بر دیگر طبقات باشد. همانطور که دیده شد مبارزه و خط مشی طبقه کارگر با مبارزه و خط مشی سرمایه داران کیفیتا متفاوت است. در اولی همه توده ها به رهبری طبقه کارگر و با اتکا به آگاهی طبقاتی و انقلابی این طبقه وارد میدان می شوند و جهان ظلم و استثمار را به مبارزه می طلبند و در دومی سرمایه داران با اغوا و فریب توده های درگیر جهل و نا آگاهی و الغای درکی نادرست و غیرواقعی از دنیا به آنها، عوام فریبانه منافع طبقاتی خود را در جنگ قدرت دنبال می کنند و هیچ سودی چه در بلند مدت و چه حتی در کوتاه مدت عاید توده ها نمی شود. به همین سادگی!

"... تاريخ امروز ثابت كرده و مي‌كند كه دولت‌هاي سرمايه‌داري موفق تر هستند و بيشتر به نفع كارگر در عمل. مي بينيد كه در كشورهاي سرمايه‌داري كارگران از دستمزدهاي بالاتر و رفاه بيشتري برخوردارند..."

این تقریبا قسمت پایانی گفته های آقای حشمتی است. بیایید بر سر موفق بودن دولت ها بحث کنیم. صفت موفق بودن نیز مثل دیگر مباحث در نظرات آقای حشمتی بسیار سطحی گرایانه اعمال می شود. موفق بودن به هیچ وجه یک امر مجرد نیست. موفق بودن تنها در بستر طبقاتی قابل تفسیر است. بله دولت های سرمایه داری موفق اند ولی برای چه طبقه ای؟ البته که طبقه سرمایه دار. آنها ارگان و حافظ منافع این طبقه اند نه چیز دیگر. دولت های سوسیالیستی موفق اند؟ برای چه طبقه ای؟ سرمایه داری؟ البته که نه! سرمایه داری اینجا هیچ منافعی ندارد و مدام از سوی این دولت مورد ضرب قرار می گیرد. پس دولت سوسیالیستی دشمن جان سرمایه داری است. دولت سوسیالیستی با توجه به منافع طبقه کارگر موفقیت و عدم موفقیتش سنجیده می شود.

اما آیا در کشور های سرمایه داری سطح زندگی و رفاه توده ها و طبقه کارگر بالاتر است؟ باز هم یک برخورد سطحی و ناقص دیگر. سرمایه داری محصور در یک کشور نیست بلکه یک پدیده جهانی است. رشد سرمایه داری در تمام جهان بصورت ارگانیک و البته نه بصورت موزون و همگن رشد می کند. سرمایه داری یک پدیده ارگانیک است که رشد و رفاه و محیط باز سیاسی در یک منطقه از آن به بدبختی، استثمار وحشیانه و سرکوب سیاه در منطقه دیگر ارتباط تنگاتنگ دارد. بطور مثال رفاه در ایالات متحده مستلزم تاراج و استثمار شدید و وحشیانه ملل تحت سلطه استعماری این قدرت امپریالیستی نظیر چین، بنگلادش و تایلند و ... است.

این باج دهی های سرمایه داری به طبقه کارگر و توده ها و ایجاد شرایط رفاهی مناسب به آنان در یک کشور پیشرفته عملا در چارچوب یک کشور ممکن نیست و تنها به مدد صدور سرمایه، خرید نیروی کار ارزان زحمتکشان کشورهای نومستعمره آسیایی و آفریقایی و آمریکای لاتین، تاراج منابع طبیعی و قبضه کردن بازارهای این مناطق است که کنترل طبقه کارگر در کشورهای متروپل(پیشرفته) میسر می گردد و ظهور بحرانهای سیاسی اقتصادی اینگونه به تعویق می افتد. پس نمی توان گفت که کلاً یک کشور سرمایه داری قادر است برای کارگرانی رفاه و زندگی مناسب فراهم آورد بدون آنکه میلیونها انسان را در دیگر نقاط گیتی چون چهارپایان به کار بکشد، منابع طبیعیشان را به غارت ببرد و آنان را تحت سلطه کامل فرهنگی و ایدئولوژیک خود قرار دهد. برای بهتر فهمیدن ارتباط ارگانیک سرمایه داری در تمام جهان می توان به مثال زیر اشاره کرد و با آن نیز کل بحث را به پایان برد:

چندی پیش با شورشهای مردمی در مصر و چند کشور افریقایی دیگر مواجه بودیم که به دلیل قیمت بالای مواد غذایی صورت گرفت. این شورشها توسط رسانه ها به "شورش گرسنگان" موسوم گشت. فکر می کنید دلیل این گرانی مواد غذایی چه بود؟ قحطی؟ کمبود آب؟ کمبود نیروی کار کشاورزی؟ نه حقیقتا دلیل این گرانی تغییر کاربری زمینها و جلوگیری از کاشت محصولات کشاورزی غذایی و اختصاص آنان به کاشت ذرت بود. فکر می کنید چرا این زمین ها به کاشت ذرت اختصاص داده شده بودند؟ به این دلیل که کمپانی های بزرگ کشاورزی با درک یک بازار پرسود یعنی تولید سوخت بیو و نیاز آن به مواد اولیه، بسیاری از زمین های تحت کشت خود را از جمله در کشورهای افریقایی تغییر کاربری دادند و محصول اولیه تولید سوخت بیو یعنی ذرت اختصاص دادند. این سیاست تولیدی سرمایه داران بزرگ کمبود شدید محصولات غذایی را در بازار عرضه کشورهای افریقایی موجب گشت و باعث گرانی سرسام آور این محصولات شد. حالا میلیون ها انسان در سراسر جهان به خط گرسنگی رسیده اند و سرمایه داران و چه بسا کارگران کشورهای پیشرفته در باک ماشینهای خود سوخت بیو می ریزند و در بزرگراه های عریض و خوش منظره گاز می دهند! خوش قلب ها و آرمان پردازان نیز همه این واقعیات را فراموش کرده دل خود را به لبخند شیرین پرزیدنتهای خوش تیپ کشورهای امپریالیستی و طنازی مجریان خشگل رسانه های آنان خوش می کنند و صبح تا شب به مسببین سوسیالیسم و "اردوگاه های کار اجباری" فحش و فضیحت و دشنام می دهند. به این می گویند اثرات شکم سیر و دل خوش!!!