۲۳ مهر ۱۳۸۷

ماترياليسم تاريخی و نظريه از "خود بيگانگی انسان

مقاله انتخابی:

"ماترياليسم تاريخی و نظريه از "خود بيگانگی انسان" ـ بخش دوم

پيام دامون

3- “انسان” از ”خود” بيگانه

1- چند تفاوت اساسی ميان مارکس و کسانی که نظريه “ازخودبيگانگی” را پس از وی در سده بيستم به عنوان نظريه اساسی در شناخت نظام سرمايه داری بکار گرفتند، وجود دارد. نخست اينکه پايبندی مارکس به وجه پايه ای اين نظريه يعنی “انسان باوری”، تنها بگونه ای نسبی (و درکنارمفاهيم طبقاتی بويژه پرولتاريا که درنقد فلسفه حق هگل ـ مقدمه او به جد او را مخاطب قرار می دهد)، و تا حدودی در دوره گذار وی بسوی تدوين نظريه ماترياليسم تاريخی و اقتصاد سياسی مارکسيستی وجود دارد و بر بستر تحول و تکامل وی و گسست وی از اين انديشه ها، رنگ می بازد و از بين می رود. مارکس دست نوشته های اقتصادی- فلسفی را انتشار نداد. مارکس ”مانيفست” که تاريخ جوامع را تاريخ مبارزه طبقات می خواند و مارکس کاپيتال که از خون آشامی ”سرمايه” سخن می راند و قهر انقلابی کارگران عليه دولت سرمايه داران، را مامای جامعه نو می خواند، ”اومانيست” نيست ولی هواداران نظريه بيگانگی برعکس، درست همان نکاتی را علم می کنند که مارکس از آنها گسست کرده بود. دوم اينکه درانديشه مارکس ”جوان” که درآنزمان هنوز زير نفوذ برخی انديشه های هگل و فوئر باخ قرار داشت، وجوه انقلابی قدرتمندی وجود داشت (1) در حاليکه درنظريه “ازخود بيگانگی” هيچ گونه وجوه انقلابی وجود ندارد؛ و سوم اينکه مارکس عناصری را تکامل می دهد که جنبه طبقاتی انديشه وی را مستحکم تر و تيز تر می کند. در حاليکه طرفداران نظريه بيگانگی برعکس، همين جنبه طبقاتی را کم رنگ يا بی رنگ می کنند.

2- بطور کلی، تداوم کاربرد مفهوم “کاراز خود بيگانه” درمکتب فرانکفورت، مارکسيسم غربی، چپ نو، پسامدرنها و...عموماَ به شکل گسست ازمفاهيم” اقتصادی” و”طبقاتی” مندرج درتحليل مارکس صورت گرفت. به اين ترتيب که ”کار” و ”کارگر” از اين مفهوم رخت بربستند و جای خود را به مفاهيمی کلی و غير طبقاتی چون ”انسان” از خود بيگانه و بيگانگی ”انسانها” از يکديگر دادند. ”بيگانگی” بگونه ای تام، تبديل به مقوله ای فلسفی- انسان شناسانه وغير تاريخی می گردد. مارکسيسم که به روشنی اعلام می کند جهان بينی طبقه کارگر است تبديل به مارکسيسم “انسان باور” می شود و کانون پيشرفت ”انسانها”، حوزه ای مطلقاَ نظری، يعنی آشنايی با يک “ذات پيشينی” قرار داده می شود. اينها وجوه ايده آليستی اين نظريه است.

در بخش دوم اين نوشته، ما به برخی ويژگيهای اساسی انديشه و عمل هواداران اين نظريه از ديدگاه ماترياليسم تاريخی اشاره کرديم اينک به وجه پايه ای اين نظريه يعنی مسأله ”ذات انسانی” می پردازيم
.


الف - انسان از"کدام خود"، از"چه چيز خود" بيگانه گشت؟

يکم : انسان از سرشت انسانی خود بيگانه گشته است.

1- گفته می شود که انسان از”سرشت عام انسانی" خود ”بيگانه” گشته است و بايد به آن “بازگردد” و با آن ”آشنا” شود. در گذشته اين “سرشت يا ذات” انسانی، عموماَ مشخصاتی روانشناسانه تلقی می شد.اما اين نوع نگرش، از جانب مخالفين آن نقد گرديد. برطبق اين نقد، نمی توان يک سرشت عام انسانی تغيير ناپذيری را برای بشر فرض کرد که گويا در طول تاريخ ثابت بوده و بشربايد آنرا به خود و يا خود را به آن، پيوسته سازد.

آيا اين سرشت، چيزی ”موهوم” است که از نخستين روز برآمدن، به نهاد انسان آغازين سرشته شده و انسان به مرور از آن دورگشته (آنچه که در اديان به عنوان ”هبوط” انسان يا سقوط وی از جايگاه ملکوتی اش آمده است) و اين همه “سرگشتگی ها“ و”گم گشتگی ها”، پی آمد آن دوری از ”گوهرانسانی” است؛ پس آدمی بايد برای پايان بخشيدن به اين “بدبختی ها” و ”فلاکتها”، جستجوی ”گوهر” خويش کند، آنرا دريابد و به “اصل خويش” بازگردد؟ و يا خير! به شکلی “مشخص” در جوهر انسان نخستين وجود داشته است و از آغاز با وجود اين انسان نخستين، عجين بوده است؟

ترديدی نيست که در صورت نخست ما با “عرفان” (قرون وسطايی، هگلی، مولوی) روبروييم که کسانی که از”سرشت انسانی” صحبت می کنند، ظاهراَ چنين چيزی را مد نظر نداشته اند.(2) درصورت دوم با ”رمانتيسيسم” (روسويی- رمانتيک ها و...) طرف هستيم. سخت است که بتوان انسان فاقد ”تمدن” و بی فرهنگ نخستين را (گرچه در دل “طبيعت” و دور از جامعه صنعتی “آزارنده”ی کنونی و با روابط توليدی “اشتراکی” و با ”روحيه اجتماعی”، ظاهر ”آزاد” و”فارغ” می زيسته است) که تازه از عالم حيوانی خارج شده بود، دارای آنچنان سرشتی دانست که اينک، بايد به آن بازگشت!

2- گفته می شد که سرشت “نوع” انسان آنست که حرمت “همنوع” خود، انسان ديگر را، نکو دارد، نه او را به هزار”زور”، ”نيرنگ” و”تزوير” بچاپد يا بکشد. می دانيم که جوامع طبقاتی، خارج از اراده انسانها شکل گرفت و چنين ”سرشت“هايی را ايجاد کرد. تفاوت اساسی نوع آدمی با ”انواع” ديگر اينست که انسان توليد کننده وسائل مورد نيازخويش است. ابزارتوليد و روابط توليد دارد و”سرشت” وی وابسته و در کنش متقابل با وضع مشخص تاريخی آنهاست. اين نقد اساسی مارکس از چنين انديشه ای (و کلاَ هر انديشه “انسان باور”ی) است: «گوهر انسان امری تجريدی نيست که در هر فرد انسان نهفته باشد. در واقعيت خود، گوهرانسان مجموعه مناسبات اجتماعی است.» تزهايی درباره فوئر باخ، تز ششم. (تأکيدها از من است)

همچنين نادرست است که گمان کنيم بشر در طول تاريخ، از چيزی به نام سرشت ”انسانی” خود دور شده است و بنابراين، همه ی وظيفه ما ”بازگشت” به اين ”انسانيت” است. زيرا اگر برای ”انسانيت” بهترين مشخصه ها را در هر مرحله تاريخی در نظر گيريم، همواره در طول تاريخ، اين مشخصه ها، کم يا زياد، به تناوب، در سرشت و خوی بسی مردمان، موجود بوده است.

3- تاريخ تکامل زندگی اقتصادی- اجتماعی و سياسی- فرهنگی انسانها، درعين حال، تاريخ تکامل سرشت و خوی انسانها می باشد. در هر دوره تاريخی، وجوه مشترک سرشت های خاص و فردی انسانها در مجموع خود، تشکيل يک سرشت عام رامی دهد. اين سرشت عام به نوبه خود برای مردمان به مثابه سرشتی راهنما، آموزگاری عمومی يا تبلور ارزشهای والای انسانی تلقی گرديده، به وسيله مردمان از آن پيروی شده و در اشکال مشخصی، موجوديت يافته و به ياری آيين ها و سنن تداوم پيدا می کند.

در جوامع طبقاتی، بدليل جايگاه متضاد طبقات در توليد اجتماعی، اين سرشت دوگانه می گردد و ما با سرشت طبقات “استثمارکننده” و ستمگر و با سرشت طبقات “استثمار شونده” و ستمديده، طرف هستيم. گرچه سرشت های طبقات استثمارگر و استثمار شونده، با هم رابطه دارند و درهم تداخل و نفوذ می کنند، اما تمايز و استقلال آنها از يکديگر و تخاصم ميان آنها، امری محتوم است. بين سرشت طبقات استثمارگر برده دار، فئودال و سرمايه دار وجوه مشترکی موجود است، هرچند سرشت اين طبقات از يکديگر تمايز دارد. بين سرشت برده، دهقان و کارگر وجوه مشترک وجود دارد، گرچه از يکديگر متمايزند.(3)

4- نفی نسبی يا مطلق نکته شماره 3، يکی ازحلقه های کليدی ديدگاهی است که “از خود بيگانگی انسان“ را به نظريه تحليل مناسبات سرمايه داری تبديل می کند. اين نظريه با گرايش به”سرشت نوعی”، مفهوم”طبقات” و”مبارزه طبقاتی” را يا به طور کلی حذف می کند و يا آنرا در سايه مفهوم “انسان” و”آشتی طبقاتی” کمرنگ کرده و يگانگی انسانها (در قالب مفهوم يگانگی انسان با سرشت خويش) را موعظه می کند. اين آموزه، در واقع با برجسته کردن ديدگاه يگانگی “سرشت نوعی” انسان، بيش از آنکه بخواهد ناقد تفاسير نادرست از انديشه های مارکس باشد و يا به نقد ديکتاتوری های پرولتاريايی بنشيند، می خواهد در شکل و شيوه برخورد و مبارزه طبقه کارگر با طبقه سرمايه دار و طبقات ارتجاعی موثر باشد و در اين زمينه به نتايج مشخص عملی دست يابد. از ديدگاه اين نظريه کارگر بايد حرمت سرمايه دار (يا طبقات ارتجاعی) را نگه دارد و سرمايه دار نيز حرمت کارگر را. کارگر بايد تلاش نکند غير “انسانی” و با “خشونت” سرمايه دار را از قدرت خويش پايين بکشد. درنتيجه در پناه اين مفهوم، مبارزه طبقاتی انقلابی، قهر انقلابی و ديکتاتوری پرولتاريا (يعنی جوهر آموزش مارکس) تخطئه می شود. پيشتر به اين نکات باز خواهيم گشت.(4)

5- آنچه به عنوان وارونه ی چيزهايی که گفتيم می توانيم افزون کنيم اينست که بورژوازی کمونيستها را متهم می سازد که با ”سرشت انسانی” بيگانه اند. بورژوازی ادامه می دهد که شما می خواهيد مالکيت خصوصی را براندازيد. اما مگر نمی دانيد که مالکيت خصوصی در سرشت آدميانست و اين سرشت نمی پذيرد که آنرا حذف کنند يا وجودش را ناديده گيرند؟ بورژوازی در پايان می گويد که جامعه کمونيستی يک جامعه ازخود بيگانه است زيراازسرشت آدمی، از مالکيت “مقدس” خصوصی دور می شود.

6- پس شماری می گويند ما بايد به از خود بيگانگی های بشر پايان دهيم. شماری نيز می گويند ما نبايد با دست بردن در قواعد ديرپای زندگی، آدمی را نسبت به خود بيگانه گردانيم. آيا اين دو نظر در نقطه ای به يکديگر خواهند رسيد و به وجوه مشترکی دست خواهند يافت؟

7- برای انسان، آفرينش ”انسان نوين”، مفهوم و کنشی گشوده است که برای تحقق آن، نخست بايد طبقات از ميان بروند. نمی توان تصور کرد که ما بتوانيم در يک جامعه طبقاتی که طبقات استثمارگر و استثمارشونده دشمن يکديگرند، به سرشت ”نوعی” يگانه ای جامه عمل پوشانيم و”دشمنان خود را دوست بداريم”. ”بنی آدم” در جوامع طبقاتی “اعضای يکديگر” نيستند. هرچند کوتاه بياييم و بپذيريم که در آغاز از” گوهر يگانه ای”!؟ بوده باشند.(5)

در نظام کمونيستی بی طبقه، همپای رشد نيروهای مولد، همپای ايجاد، گسترش و تکامل روابط توليدی نوين ميان انسانها، وهمچنين برپايی، توسعه و تکوين مناسبات فرهنگی نو و تازه ميان انسانها، برای کسب يک سرشت تکامل يافته تر انسانی، چشم اندازهای گسترده ای ايجاد می شود. نمی توان چنين گشودگی و امکان گسترده ای را در قاموس ”خود” نوعی انتزاعی يا ثابتی که گويا از آن ”بيگانه” گشته و بايد به آن بازگردد، محصور کرد و به بند کشيد.

دوم : انسان از "توانايی خود به تغيير محيط و خويشتن" بيگانه گشته است.

1- اينک کمتر به چنين برداشت هايی از سرشت انسانی دست می زنند و اين ذات و سرشت را “توانايی تغيير محيط و همراه آن تغيير خويشتن”، ”عدم نظارت بر روند کار” و يا ”فعاليت آگاهانه و آزادانه” عنوان می کنند.(6)

2- “توانايی تغيير محيط و همراه آن تغيير خويشتن” نيز مفهومی انتزاعی است. در تاريخ تنها بطور مشخص می توان از توانايی “تغيير محيط” و ”تغيير خويشتن” سخن گفت. در طول تاريخ، انسان بوسيله کار خويش، محيط خويش را تغيير داده و همراه با آن خود را دگرگون کرده است. توانايی انسان برای دگرگون کردن محيط و خويشتن خويش، همواره تکامل يافته است.

“تغييرمحيط” بوسيله ”کار” و کار بوسيله “انسان” و ”ابزار” صورت می گيرد. انسان با آموزشها و مهارتهای تاريخی مشخص و با ابزار معين، محيط را دگرگون می کند. انسان نخستين با مهارت و ابزاری ابتدايی، برده و دهقان با آموزشها و مهارتهايی بهتر و با خيش و گاوآهن و کارگران با آموزشها و مهارتهای تکامل يافته تر و با ماشين ها و کارخانه ای صنعتی، حيط را دگرگون کرده اند. انسان و ابزار بروی هم، نيروهای مولد هستند. دگرگونی محيط، بطورعمده، بوسيله نيروهای مولد، صورت گرفته است.

“ تغييرخويشتن” يعنی تغيير روابط ميان انسانها. “انسان”، روابط انسان است. زيرا آدمی نه بگونه ای انفرادی و منزوی، بل بگونه ای اجتماعی در کنار ديگران، زيست می کند. هرگونه تغيير و کمال منش انسانی، در صورتی که انسان “انزوا” اختيار کند، واجد هيچگونه ارزشی نخواهد بود و در واقع، ”تغيير” و ”کمال” محسوب نخواهد شد. بهترين منش های انسان، تنها درروابط با ديگران است که ”فضيلت” نام می گيرد. پس هرگونه دگرگونی واقعی در انسان، نخست به معنی دگرگونی روابط با ديگران است. روابط انسانها با يکديگر، در درجه اول همان روابط و مناسباتی است که در توليد برقرار می شود.

مناسبات توليد، رابطه ی بين “نيروهای مولد” يعنی “انسان” و “ابزار” و چگونگی مناسبات ميان “انسانها” در روند توليد و”مستقل از اراده آنها” است. اين روابط همچنانکه پيشتر اشاره کرديم برسه محور مالکيت بر ابزارتوليد، نظارت بر روند کار و توليد، و چگونگی پخش (توزيع) فرآورده های توليد شده، استوار است. از ميان اين سه محور، اساسی ترين محور روابط توليد، چگونگی مالکيت برابزار توليد است. (يادداشت: محورهای دوم و سوم نيزدارای اهميت هستند. و بويژه در زمانی که طبقه کارگر قدرت سياسی را بچنگ آورده و ابزار توليد را به مالکيت اجتماعی در آورده است، دارای نقش تعيين کننده می شوند.)

نيروهای مولد و روابط توليد با يکديگر روابطی ازهماهنگی و تضاد دارند. هر کدام محرک ديگری است و ازديگری گاه پيش می افتد و گاه پس. تضاد ميان نيروهای مولد و روابط توليد در جوامع طبقاتی به شکل مبارزه ميان طبقات بروز می کند. مبارزه طبقاتی نيروی محرک جوامع طبقاتی به سوی پيشرفت و نابودی است.

3- هماهنگ با روابط توليدی به مانند ساخت اقتصادی، در روساخت اين روابط، انسانها با يکديگر روابط معين سياسی و فرهنگی، برقرار می کنند از خلال دگرگونی و تحول روابط توليدی (که بوسيله مبارزه عينی طبقات صورت می گيرد) و تکوين روساخت های سياسی و فرهنگی متناسب با آن (که بوسيله نبرد طبقات در عرصه ذهنی صورت می گيرد) تغيير و تحول انسان ها صورت گرفته است.

4- نيروهای مولد و روابط توليد که کنشی متقابل با يکديگر دارند، دراشکال مشخصی که هر کدام تابع قانونمندی تکوين خويش بوده است، در تاريخ پديد آمده اند، بر طبق ضرورتهای مشخصی گسترش يافته اند، دگرگون گشته اند، تحول و تکامل پذيرفته اند و کهنه شده، جای خويش را به نيروهای مولد و روابط توليد نوين داده اند. نيروهای مولد و مناسبات توليدی نوين با ”جهش ها” و”گسست ها” از نيروهای مولد و مناسبات توليدی کهنه جايگزين آنها گشته اند. اين تحولات همواره با گسستها و جهش هايی در عرصه “انديشه ها” آغاز گرديده است. تنها با نيروهای مولد معين تاريخی و در روابط توليدی مشخص تاريخی است که انسان توانسته “محيط” را دگرگون کند و جهان بينی “خويشتن” را دگرگون و نوين سازد.

5- تکامل نيروهای مولد و روابط توليد در ”تغيير محيط و تغيير خويشتن” به مرور و طی نظام های اشتراکی، برده داری، فئوداليسم و سرمايه داری تکامل يافته است. هر کدام از اين جوامع در حاليکه در نقطه های آغازين خود، امکانات بسيار و گسترده ای برای “تغيير محيط” و ”انسان” يا تکوين نيروهای مولد و روابط توليد گشوده اند و با تکامل خود آنرا به کمال رسانده اند، در سير نزولی خويش، کهنه گرديده و به “مانعی” در راه تکامل اين نيروها و روابط ، ”تغيير محيط و انسان” تبديل شده اند.

6- نظام سرمايه داری نيز، از اين حکم بری نيست. اين نظام، در نقطه های آغازين خود، امکانات گسترده ای برای تکامل نيروهای مولد و روابط توليد گشود؛ و طی تکامل خود، چنين امکاناتی را به کمال رساند؛ و در “محيط و انسان” تغييرات بسياری ايجاد کرد؛ اما اينک بطور کلی مانع اساسی تکامل نيروهای مولد و روابط توليد يا “تغيير محيط و انسانها” گرديده است. اين به اين معنی است که بايد بجای آن نظامی والاتر بنشيند که برای تغيير محيط و تغيير انسانها امکانات نوينی گشوده سازد. چنين تغيير محيط و چنين دگرگون ساختن انسان، همه آنچيز های با ارزشی را که در گذشته رخ داده است، در خود جذب خواهد کرد، اما به چيزی موهوم که گويا با آن ”بيگانه” بوده و اينک بايد با آن ”آشنا” گردد، بر نخواهد گشت.

7- پس نمی توان برمبنای اينکه مناسبات توليدی سرمايه داری اينک و در سير تکاملی خود به مانعی در راه پيشرفت بشر تبديل گرديده، اين حکم واهی را داد که گويا بشر از آغاز و باصطلاح با بيگانه شدن از ذات “توانايی تغيير محيط و تغيير خويشتن”، راهی نادرست را در طول تاريخ انتخاب کرده و بدينسان مرتکب ”اشتباهی” تاريخی گشته است. زيرا چنين تصور خواهد شد که گويا رفتار بشر همواره و از آغاز تحت اختيار وی بوده و تابع هيچ قانونمندی و جبری (جبر هماهنگی ضروری مناسبات توليد با درجه رشد نيروهای مولد وتناسب ضروری ساخت اقتصادی با روساخت سياسی - فرهنگی) نبوده است.

سوم: انسان از “نظارت بر روند کار” بيگانه گشته است.

1- عدم نظارت بر روند کار نيز يکی از سه محور روابط توليد است، و امری تاريخی بشمار می آيد. روابط توليد در طول تاريخ، دست خوش تغييرات و تکوين و تکامل گشته است. روابط توليدی برده داری مترقی تر از اشتراکی، فئودالی مترقی تر از سرمايه داری و سرمايه داری مترقی تر از فئودالی بوده است.

آيا می توان گفت که چون در جامعه برده داری، برده مالک وسائل توليد نيست و نظارتی بر روند کار ندارد يا با آن “بيگانه” است، پس برده داری، نظامی عقب مانده تر است از نظام اشتراکی نخستين، که انسان کارکن هم مالک ابزار توليدش بود و هم بر روند کارش نظارت داشت و با آن “يگانه” است؟ آيا انسان جوامع اشتراکی نخستين به اين سبب که دارای “نظارت بر روند کار خويش (نظارت بر کار برد تيروکمان) و تصاحب کننده کارخويش (معيشتی بزحمت بسنده برای انسانی که از صبح تا شام تنها به گرد آوری خوراک يا شکار می پردازد) است در بند هيچگونه “بيگانگی ای” نيست. آيا ”شناخت” و”آشنايی” چنين انسانی نسبت به جهان پيرامون و موقعيت خويش در آن، آشنايی با قانونمندی های طبيعت و جامعه قابل قياس با شناخت دوره ی برده داری هست.

آيا می توان گفت که نظام سرمايه داری، به اين دليل که کارگر بر روند کار نظارت ندارد و يا باصطلاح با آن “بيگانه” است، نسبت به جامعه فئودالی، که دهقان و رعيت (و يا پيشه ور) بدرجاتی بر روند کار فردی خويش نظارت داشت، عقب مانده تر است. آيا می توان گفت که دهقان يا رعيت يا پيشه وری که بر روند کار خويش نظارت دارد، نسبت به کارگری که از نظارت بر روند کار بيگانه است، شرايط و ”سرشت” تکامل يافته تری دارد؟

2- نظام سرمايه داری از آغاز دستخوش تضادها بوده و از ميان تضادها به پيش رفته است. اين نظام از يکسو به شکلی وحشيانه، به سلب مالکيت وسايل توليد از بسياری مالکين خرد که صاحب وسايل توليد و معيشت خويش بودند، پرداخته و آنها را به مالکيت عظيم عده ای اندک و وسيله استثمار اکثريت فاقد اين وسايل، تبديل کرده است؛ و از سوی ديگر فعاليت انفرادی و پراکنده توليد کنندگان و وسايل توليد تکه پاره را، به فعاليت اجتماعی عظيم و متمرکز و ابزار توليد گرد آمده و مجتمع شده تبديل کرده است.

بنابراين عليرغم “عدم نظارت کارگران بر روند کار” يا به اصطلاح “بيگانگی” با آن در نظام سرمايه داری، چنين رابطه توليدی ای، نقشی ضروری و موثر در تکامل نيروهای مولد فئودالی داشته است. زيرا گرچه سرمايه داری، کارگران را از نظارت برروند کار باز داشته است، ليکن، با از انفراد و پراکندگی در آوردن دهقان و پيشه ور (يا انباشت آغازين- هر چند اين روند را خونبار بدانيم)، مجتمع کردن و تمرکز آنها در کارخانه، آموزش دادن و منضبط کردن و رشد توانهای عينی و ذهنی کارگران و اجتماعی کردن توليد، راهی را گشوده است که می تواند به نظارت اجتماعی کارگران بر روند توليد، منجر گشته و ادامه يابد. کارگر (متوسط و نه حتی پيشرو) فاقد ”نظارت بر کار خويش”، ”بيگانه از خود”، ”بيگانه از ديگران” را از هر لحاظ که بنگريم از دهقان يا پيشه ور دارای ”نظارت بر روند کار”، دارای امکاناتی بسی بيشتر برای آگاهی، ديد گسترده تر، فرهنگ بالاتر، اتحاد نيرومندتر، بری از تنگ نظری های پيشه ور و دهقان و دارای خصوصيات و” سرشت انسانی” بسی پيشروتر است.

چهارم: انسان از “فعاليت آگاهانه و آزادانه” خود بيگانه گشته است.

1- خصلت کار به عنوان يک فعاليت “آگاهانه” و “آزادانه” نيز امری نسبی است نه مطلق. در طول تاريخ، فعاليت آگاهانه انسان در تغيير محيط به همراه دگرگون کردن محيط، دگرگون شده است؛ و آزادی انسان گسترش و تکامل يافته است. آيا آگاهی و آزادی کارگری که از فعاليت آگاهانه ” بيگانه” است و فعاليتش به ديگری متعلق است نسبت به آگاهی و آزادی مردمان نخستين که از خود بيگانه نبودند، عقب مانده تر و محدودتر است؟

آيا توليد خرد انفرادی و پراکنده دهقانی يا پيشه وری، دهقان يا پيشه وری که مالک وسايل توليد خويش است و شخصيت خويش را در کار و فعاليت آزادانه رشد می دهد، می تواند آرزو و ماوای بشريت به حساب آيد؟

2- مارکس کل زندگی پيش از جامعه کمونيستی را ”پيش از تاريخ” انسان ناميد و جامعه کمونيستی را جامعه ای دانست که در آن انسان می تواند تاريخ خود را ”آگاهانه” و ”آزادنه” پيش برد. آيا اين به اين معنی است که در جوامع پيش از تاريخ بشر، هيچ گونه تکوينی در فعاليت “آگاهانه” انسان و گسترش “آزادی” بشر بوقوع نپيوسته است؟ آيا به اين معنی است که ما در جامعه کمونيستی، که نسبت به خويش و طبيعت، آگاهترين جوامع خواهد بود، هيچ گونه “ناآگاهی” نخواهيم داشت؟ در شناخت پديده ها، هيچگونه گمراهی و محدوديتی نخواهد کرد؟ و قوانين و ماهيت همه پديده ها و روندها مورد بررسی مان را بسادگی در خواهيم يافت؟

اين درست است که در پيش از تاريخ انسان، ما ”اسير” جبر و ضرورتهای کور بوده ايم. آيا به اين معنی است که در اين دوره ها ما ازاسارت هيچ ضرورت و جبری، خواه طبيعی و خواه اجتماعی، آزاد نشده ايم؟ و آيا به اين معنی است که ما در جامعه کمونيستی که آزادترين جوامع خواهد بود، ”آزادی مطلق” خواهيم داشت و ازهرگونه “اسيری” در بند ”ضرورت” و”محدوديتی” بری خواهيم گشت؟

ب- نتايج

1- نظريه ازخود بيگانگی، بخودی خود، خواسته و ناخواسته، يک نقطه ثابت را فرض می گيرد که در آن يگانگی مطلق و آرمانی ای ميان وجود و ذات موجود است. دراين نقطه تضاد بين وجود و ذات پديد می آيد و حرکت و جدايی وجود از ذات آغاز می گردد. حرکت و جدايی که تضاد شديدتر و بيگانه شدن هر چه بيشتر وجود را از ذات خود، در پی دارد. ذات ثابت می ماند و وجود به حرکت ادامه می دهد و با ذات های ديگری که از آن او نيست آميخته می شود. پس بازگشت به نقطه يگانگی آغازين، به گذشته آرمانی يا وحدت وجود از ذات خويش بيگانه شده و ذات ثابتی که اين وجود در گذشته با آن يگانه بوده است آرمان و افق اين نظريه و نتيجه محتوم مقدمات آن است. عرفان و رمانتيسيسم ارتجاعی شکلهای عمده بيان چنين نظريه ای هستند.

2- زمانی که ما مؤلفه هايی چون “تغيير محيط و تغيير خويشتن”، ”نظارت بر روند کار خويش” و يا فعاليت آگاهانه وآزادانه” را به عنوان امور عينی ذات و جوهر نوعی انسان تصور کنيم، نکات بالا به گونه ای مشخص تر در باره آن راست در می آيد.

از دو حال خارج نيست. يا بايد وجود بشر را از آغاز با ذات خويش يگانه فرض کرد که در اين صورت بايد باور داشته باشيم که انسان نخستين در جامعه بدوی، براستی با فعاليتی “آگاهانه” و “آزادانه” با تسلط و “نظارت بر کار خويش” به “تغيير محيط و خويشتن” همت می گماشت و در طی تمامی دوران پس از آن، در “محيط” و “انسان” تغييری رخ نداده، در ”آگاهی” و ”آزادی” انسان گشايشی حاصل نگرديده است و همه تاريخ جز يک بيگانگی، جز يک مسير اشتباه، جز يک بی ثمری، چيز ديگری نبوده است. اين چشم انداز رمانتيسيسم است که در آغاز رشد سرمايه داری پديد آمد.

يا اينکه اين يگانگی وجود و ذات را نه يک امر رخداده واقعی در گذشته، در انسان نخستين و در زندگی اجتماعی وی، بل يک امر آرمانی که همواره چشم انداز بشر است، تصور کنيم. در اين صورت می توان گفت که: يکم، اين ديگر بيگانگی از آنچه در گذشته موجود بوده، از يک ذات ثابت پيشينی نمی باشد، بل بيگانگی از آن چه درآينده می تواند بوجود آيد، از يک ذات پسينی، ذاتی که هنوز بوجود نيامده و وجود انسان در پی تحقق آن است، می باشد؛ و دوم اينکه اين چشم انداز، اين افق و اين تصور ايده آل از ”زندگی انسان”، آنگونه که شايسته است و از”انسان” آنگونه که بايد باشد، در گذشته موجود نبوده، بل در پی رشد نظام سرمايه داری، پديد آمده است. نخست به گونه ای تخيلی تصورگشته و در پی آن به گونه ای علمی ثابت گرديده که انسان و نه انسان به گونه ای عام، بل يک طبقه مشخص توليدی يعنی طبقه کارگر می تواند با يک انقلاب اجتماعی و نابود کردن ساختاراقتصادی نظام سرمايه داری و ايجاد يک نظام سوسيالستی شرايطی را پديد آورد که براستی برای همه انسانها زدودن همه ی کثافات گذشته ممکن گردد.

3- از سوی ديگر می توان گفت که ميان شرايط زندگی و سرشت انسان آنگونه که هست و تصور آن، آنگونه که بايد باشد در هر دوره تاريخی و در هر نظام اقتصادی- اجتماعی با ديگر دوره های تاريخی و ديگر نظام های اجتماعی- اقتصادی اختلاف وجود دارد. در دوره جوامع اشتراکی نخستين تصورانسانهای کارکن از زندگی بهتر و سرشتی بهتر، وجوه خاص آندوره را داشت. تصور برده ها و دهقانان تحت استثمار و ستم از زندگی شايسته، زندگی آنگونه که بايد باشد، هم با انسانهای کارکن نخستين و هم با يکديگر تفاوت داشت. تصورطبقه کارگر از زندگی آنگونه که بايد باشد با تصورات طبقات دهقان، برده و انسانهای جوامع اشتراکی نخستين تفاوت دارد.

به اين ترتيب مسأله خواه از جنبه آنچه هست و خواه از حيث آنچه بايد باشد، نسبی است. تصورطبقه کارگر از زندگی انسانهای کارکن نوين آينده و سرشت چنين انسانهايی همواره بعنوان يک آرمان و آرزو، يک چشم انداز که محرک عمل است همواره در پيشاپيش حرکت خواهد کرد. هرچه اين طبقه به چشم اندازهای پيشين دست يابند، افق های نوينی در پيش رويش گشوده خواهد شد و تحقق آنها در دستور کار وی قرار خواهد گرفت. بديهی است که انسان کارکن جامعه کمونيستی نهايت بشر نخواهد بود. در اين جوامع باز بين زندگی انسان و انسان، آنگونه که هست و آنگونه که بايد باشد تضاد شکل خواهد گرفت و چشم اندازهای نوينی برای انسان تصور خواهد شد.

4- در چنين صورتی ناروشن بودن طبقه کارگر از وضع خويش در نظام سرمايه داری و نقش و وظايف تاريخی اش نه به مثابه “از خود بيگانگی” يعنی از ذاتی پيشينی بيگانه، بل به مثابه آشنا نبودن به تئوری انقلابی که بطورعمده بيان آينده است، بحساب می آيد.

همچنين بايد به اين نکته توجه کرد که گرچه اين امری عينی است که کاراضافی طبقه کارگر به تملک ديگری درمی آيد، اما آگاهی طبقه کارگر صرفاَ برمبنای چنين روندی شکل نمی گيرد. يعنی اينگونه نيست که چون نتيجه کار و تلاش اين طبقه از وی جدا می شود. پس اين طبقه نيز از ذات خودش و از سرشت خودش دور می گردد. زيرا برگشت کار و تلاش کارگر به وی و به اصطلاح به ذات خود و اصل گشتن طبقه کارگر، ديگر طبقه کارگر توليد نمی کند بل پيشه ور با مالکيت شخصی بر کار خويش که بر اين سياق، بايد با ذات خود يگانه باشد، را توليد می کند. به عبارت ديگر کارگر پيش از اينکه کارگر شود مالک انفرادی کارخويش بود و در نتيجه سرشتی که با آن يکی بود ديگر نه سرشت کارگر، بل سرشت يک خرده مالک، يک خرده بورژوا بود. اين امر يعنی عدم امکان آشنا بودن طبقه کارگر با تئوری انقلابی عمدتا به علت تقسيم کاربين کار فکری و کارجسمی و فعاليت ايدئولوژيک طبقات حاکم استثمارگر شکل می پذيرد.

5- بطور کلی وجه مشترک تمامی تفاسيرمفهوم “بيگانگی”همانا انتزاعی و غير تاريخی بودن آنهاست. در تمامی اين تفاسير، تحليل مشخص از تکامل تاريخی جوامع انسانی، جای خود را به يک سلسله تفاسير ذهنی گرايانه، انسان شناسانه از سرشت عام انسانی داده و انسان مشخص اجتماعی (که در جوامع طبقاتی به طبقات تقسيم می شود) جای خود را به انسان بطور کلی، انسانی انتزاعی، سپرده است .

6- مفهوم “از خودبيگانگی انسان”، با محصور کردن مارکسيسم در انتزاع ، آنرا” راز ورز” می کند.

ادامه دارد...

يادداشتها

1-”... سلاح انتقاد به هرروی نمی تواند جايگزين انتقاد سلاح شود. قهرمادی بايد با قهرمادی برانداخته شود. اما تئوری [انقلابی] زمانی که در توده ها نفوذ کند به قهر (يا نيروی) مادی تبديل می شود...” و همانگونه که فلسفه، سلاح مادی خويش را در پرولتاريا می يابد، پرولتاريا نيز در فلسفه، سلاح معنوی خويش را خواهد يافت. و ”به محض آنکه جرقه انديشه در... بنياد خلق درگيرد رهايی... تحقق خواهد يافت” (مارکس، نقد فلسفه هگل ـ مقدمه، با استفاده ازبرگردان رضا سلحشور. دوتأکيد نخست و پايانی از من است.) هواداران “بيگانگی” و آثار”جوانی” مارکس هيچکدام از اين مؤلفه های اساسی انديشه “مارکس جوان” را قبول ندارند.

2- بد نيست دراينجا به کتاب ضد مارکسيستی وضد لنينيستی ”جريانهای اصلی مارکسيسم” نوشته لشک کولاکفسکی ترجمه عباس ميلانی به ويراستاری حسن مرتضوی- اشاره کنيم که نگاه مطلقاَ مسلط درآن، همين تئوری ”ازخودبيگانگی” است. کولاکوفسکی ديالکتيک مارکس را سفسطه گرانه (برخلاف بيان تيز و روشن مارکس در بررسی ازتاريخ ماترياليسم در خانواده مقدس و يا در پيشگفتار بر چاپ دوم کاپيتال) ديالکتيک ماترياليستی نمی داند.(نگاه کنيد به جلد اول ص464) او می گويد زمانی که مارکس از واژگون کردن ديالکتيک هگلی سخن می گويد تنها جای عين و ذهن را وارونه می کند.(همانجا) بدينسان او ديالکتيک طبيعت را نفی می کند و تنها رابطه بين ذهن و عين را ديالکتيک می داند. اومی گويد ”پيش فرض ديالکتيک فعاليت آگاهی است” (همانجا ص465) با اين حساب، روشن نيست که آيا پيش از فعاليت آگاهی، طبيعت وجود داشته است يا خير؟ و اگر وجود داشته پيرو چه قوانينی بوده و چگونه تحول يافته است؟ اين ديالکتيک که بين ذهن و عين وجود دارد از کجا پيدا شده؟ و اگر طبيعت پيش از آگاهی، از قوانين غير ديالکتيکی (يا متافيزيکی) پيروی می کرده، در اين صورت چگونه ذهن بشر به عنوان محصول يک عنصر مادی تکامل يافته يعنی مغز و ضد ماده پديد آمده است. کولاکوفسکی از ياد می برد که مارکس در کتاب “ايدئولوژی آلمانی” دربخشی که از “ماترياليسم مشاهده ای فوئر باخ” انتقاد می کند، به روشنی بر”تقدم” طبيعت خارجی بر ذهن انسانی اشاره می کند و انسانهای آغازين را که با “زايشی خودبخودی بوجود آمدند” مصداق رابطه ذهن وعين نمی داند. او تنها اشاره می کند که اين طبيعت بدون انسان، اکنون و در سده نوزدهم جز در جزاير مرجانی با منشأ قديمی در استراليا وجود ندارد. بدينسان و بر مبنای چنين پيش نهاده هايی، کولاکوفسکی ريشه های ديالکتيک را در نه در ديالکتيک ماترياليستی هراکليت و” تضاد”های عينی زنون، بل درديدگاه های ذهنی- عرفانی فلوطين و آگوستين قديس و عرفای قرون وسطای اروپا جستجو می کند. او ديالکتيک را عموماَ و ديالکتيک هگلی و مارکس را بويژه در همين مفهوم ”ازخود بيگانگی انسان” می بيند. (رجوع شود به کتاب ايدئولوژی آلمانی)

3- دراينجا ما با نفس سرشت استثمارشدگان که بطورکلی در نتيجه يک شرايط عينی اقتصادی، اجتماعی و سياسی - فرهنگی ايجاد می شود سرو کار داريم. بايد به اين نکته اشاره کنيم که درمورد طبقه کارگر، سرشت کمونيستی تنها محصول يک موقعيت اقتصادی يا اجتماعی معين نيست، بل افزون بر آن، نتيجه تلاش و کنش فرهنگی و يک فرايند پيگيرانه انتقاد از خود و نوسازی مداوم سياسی- ايدئولوژيک و فرهنگی جهان بينی خود است.

4- مارکس و انگلس در نقدی تيز ازسوسياليسم آلمانی يا سوسياليسم “حقيقی” در”مانيفست” نيزبه همين نکات تأکيد دارند: “اين ادبيات می بايستی تنها چيزی شبيه به خيالبافی فارغ بالان ... و درباره تحقق يافتن ماهيت انسانی بنظر آيد.” و”... بدين معنی که اباطيل فلسفی خود را در زير متن فرانسه نوشتند. مثلاَ در زير انتقاد فرانسوی از مناسبات پولی نوشتند: ”از خود جدا شدن ماهيت بشری...”. مارکس و انگلس اين عمل را ”لفاظيهای فلسفی” و “تمرينهای اسکولاستيک مآب و چرند” نام نهادند و در باره آن نوشتند که “از آنجا که اين ادبيات در دست آلمانيها ديگر مظهر مبارزه طبقه ای عليه طبقه ديگر نبود، آلمانها مطمئن بودند که مافوق ”يک سويه بودن فرانسوی” قرار گرفتند و به جای نيازمنديهای حقيقی از نيازمندی به حقيقت و به جای منافع پرولتاريا از منافع ماهيت بشری و انسانها بطور کلی يعنی انسانی که متعلق به هيچ طبقه ای نيست و اصولا درواقع موجود نيست بلکه تنها هستی او در آسمان مه آلود پندارهای فلسفی متصور است دفاع می مايند.” و ”اين سوسياليسم مکمل تسليت بخش تازيانه های سوزان و گلوله های تفنگ بود که همين حکومتها به کمک آنها قيامهای کارگران را سرکوب می کردند” تمام باز گفت ها از مانيفست حزب کمونيست است. (تمامی تأکيدها از من است.)

5- اين “گوهر واحد” اوليه چيز غريبی است و حتی در انسان نخستين نيز يافت نمی شود. اين انسان ”وحشی شريف” هر چند درون جوامع بسته خويش اشتراکی و انسانی!؟ می زيست اما برای گسترش شکارگاه ها و چراگاهها به قبايل ديگر حمله می کرد و بسياری ازافراد قبايل ديگر را می کشت. گويی اين “گوهريگانه“ تنها در درون جوامع بسته امکان بروز داشت اما در رابطه ميان قبايل محو می شد و ”گوهريگانه” ديگری به جای آن می نشست!؟

منبع: نشریه بذر شماره 29

تارنمای نشریه بذر: www.bazr1384.com

هیچ نظری موجود نیست: